RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۰ ثبت شده است

و نمی دانم چرا نمی فهمد نه تنها نباید نظرش را راجع به محیط ها و منطق های مناطق مختلف بگوید بلکه نباید حتی آن ها را با هم مقایسه کند.
نفهم است شاید!


جلبک سبز،
جلبک قرمز،
من(؟!)،
جلبک سفید پوست،
جلبک سیاه پوست...

و دوستان جدیدی که از سیاره دیگرند... :چشمک
  • 301 Moved Permanently

در فکر بودم و داشتم runtime error هایم را می شماردم، همه یشان را، حتی آن هایی که خودم را در ایجادشان خیلی مقصر نمی دانستم، یا حتی آن هایی را که خود سیستم به تنهایی و فقط در حضور من جوبش را زده بود و یا حتی آن هایی را که ممکن بود در آینده به من مرتبط شوند. دوباره می شمارم، نکند که حتی یکی از آن ها جا مانده باشد... هنوز یک ربع از وقت امتحان باقی مانده، می شمارم و یادداشت می کنم تعدادشان را و دوباره می شمارم و با تعداد قبلی مقایسه می کنم و به علاوه ی همین خطایی می کنم که چند ثانیه پیش انجامش دادم و باز دوباره می شمارم... و باز خطایی دیگر...

از بلندگو اعلام می کنند: وقت تمام است، تا 5 دقیقه دیگر سیستم ها خاموش می شوند!

نگاهی به مانیتوری که جلویم است می اندازم، هنوز لاگ این هم نکرده.

یوز & پسورد را باید از چه کسی می گرفتم؟

نگاهی به برگه ی کوچکی که در مشتم است، می اندازم.

نام کاربری ... رمز عبور ...

و باز غم بسیار...

_

چشم هایم را می بندم.

باز می کنم.

فقط 5 دقیقه از شروع امتحان گذشته...

راضیم.


و نگاهی به چرک نویسی می کنم که همین چند دقیقه پیش از مسئول مسابقات گرفتم،

سیاه ِ سیاه است.

0+1 = 1

1+1 = 2

2+1 = 3

3+1 = 4

4+1 = 5
...

و خودکاری که در دست راستم(؟!) است...

و کاغذ مچاله ای در دست دیگرم.


_آخرش نفهمیدم که چپ دست ام یا راست دست.


*دیگر نمی خواهم هیچ خطایی را حتی برای یک بار بشمارم، می خواهم آن طور که دوست دارم و دوست دارد، از تک تک لحظاتم لذت ببرم.

می گذارم دیگران به جایم بشمارند... :چشمک ( برای سومین پست متوالی! :دی+چشمک) و سوت+سکوت


**باید چرک نویس دیگری از مسئول بگیرم.

نه نمی خواهد، این همه جا، در و دیوار را برای چه ساخته اند؟!


exit(0); // cerr e in omre geran mAye[ta che khoram seyfo che pusham shetA! ;D




  • 301 Moved Permanently
تا حالا به این فک کرده بودی که تفاوت غم ِ عالم تو دلت بودن و به جهان خرم بودن [حالا به هر دلیلی، حتی واسه خنده!] فقط بر می گرده به لفت تو رایت بودن یا رایت تو لفت بودن (یا از وسط به دو طرف بودن) ِ مود  ِت؟!
چون اون چیزی که تو دل[مغز؟!] ت هست، همیشه ثابته. فقط نحوه ی نگاه کردنت بهش عوض می شه.
(میو میو عوض می شه! یادش بخیر چه کارتون ِ باحالی بود!) :دی


پ.ن: این نیز بگذرد... :چشمک
(؟!)
  • 301 Moved Permanently
حقیقت آن چیزی نیست که در واقعیت اتفاق می افتد، بلکه آن چیزی است که انتظار داریم رخ دهد.

پس لطفا دیگر به من نگو دروغگو. متشکرم!
[گودلاک!] :چشمک
  • 301 Moved Permanently

یه اصل که جدیدا کشفش کردم.

لذت بخش ترین قسمت ِ یه مکالمه، بخش «سلام کردن» ش ِ.

\\ نمی دونم چرا بقیه ش معمولا ریپرت اس اسپم می شه... :سوت+دی

  • 301 Moved Permanently
قبلا با یه نم بارون تموم وجودم شسته می شد،
ولی الان صاعقه هم کمترین اثری روم نداره.
{کار خودم رو می کنم}

اولش فک کردم دیگه بزرگ شدم، قوی شدم، مرد شدم!
ولی الان دارم کم کم می فهمم دلیلش اون نیس،
از بس ملت از سر تا پا رنگمون کردند، دیگه عایق شدیم.
[عایق همه چی!] :سوت

می دونی،
دیگه هیچ چیز جدیدی اد نمی شه به این اموشن درایو ِ لامذهب!
[و البته حذف{متاسفا\خوشبختا}نه]

  • 301 Moved Permanently
اعصابم رو خورد کرده...
حدود یک ساعت است دارم برایش توضیح می دهم که از نظر منطقی این پروسه بسیار بدیه ه و البته شدنی.

{فقط نمی دانم چگونه می شود مغزش را برگرداند به پیش فرض اش -بدون صفر و یک- و به دور از منطق ارسطویی ؟! درست مثل بچگیمان.
یادمه پرواز از پنجره ی کوچک اتاق، موقع طلوع ، چه قدر دست یافتنی به نظر می رسید...}
:غم بسیار؟!
+و باز از خودم می ترسم. :دی

  • 301 Moved Permanently

به هیچ وجه نمی شود بودنت را با دردهای [نسبتا!] کوچک مثل فقدانت مقایسه کرد.

نمی فهمد.

{ن}می فهمم، که چرا {ن}می فهمد!


[گاهن سایه ام نیز از خودم می ترسد، چه برسد به من...]


پ.ن: «الان» دلم شکلات تلخ 99.99_ % خواست. [ و نه 100%]

هیچ چیز خالص ش خوب نیست. دفعه بعدی که می خواد آدم استفاده کنه انگیزه ای نداره براش.

اولش با شکلات شیری شروع شد.

بعد 10%

بعد 20%

بعد 50%

یه مدت همین طور گشت... [اوضاع مالی خراب بود!×]

بعد 75%

بعد ...

حالا 99. ...

ولی باز هر بار یک رقم به دقت ش اضافه می شه.


ولی وقتی بشه 100 دیگه [حتی اگه خودت هم بخوای] نمی تونی تلاشی برای بهتر شدنش بکنی و اون موقع ست که کلا ازش بدت می آد و می ذاریش توی صندوقچه[از اونا که مادربزرگ ها دارند] و درش رو قفل می کنی.



  • 301 Moved Permanently

دارم دنبال کنترل تلویزیون می گردم، می گه چرا انقد زحمت می کشی تلفن ت رو بردار یه زنگ بهش بزن.

[می گم نمی شه کنترله رو سایلنت ِ! :پی]

زل می زنم تو چشاش.

یکم فک می کنه

می گه منظورم این بود زنگ بزن به ملت ببین کنترل رو کجا گذاشتند.


  • 301 Moved Permanently