RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

۱۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۰ ثبت شده است

چند وقت است حس کمبود می کنم٫ حس کمبود یک چیز که خودم هم نمی دانم دقیق چیست٫ چیزی که خیلی ها به وجودش فکر هم نمی کنند٫ یک چیز کوچک٫ یک چیز که در جیب جا شود [مثلا!]٫ یک چیز که هر وقت دلت گرفت از جیبت بیرون بیاوری و با یک نیم نگاه به آن تمام غم موجودت محو شود یا حداقل باعث شود برای مدتی به آن فکر نکنی...
چند روز پیش داشتم فکر می کردم که چه چیزی می تواند باشد آن؟! جنس اش از چیست؟ چه شکلی است؟ ...
همان موقع به ذهنم رسید که می تواند بسته به آدم اش٫ قطعه ای از بهشت باشد {یا شایدم هم جهنم!}. مثلا یک جاکلیدی به شکل یک حباب شیشه ای که درونش تکه ای از خاک(؟!) بهشت ریخته اند یا یک یک دریچه ی کوچک که از درونش منظره ای از بهشت معلوم باشد یا ...
بعد کمی بیشتر که فکر کردم دیدم این هم خیلی توفیقی ندارد٫ متاسفانه(؟) ما انسانیم(!) و هر نعمتی (هر چند بزرگ) بعد از مدتی برایمان تکراری می شود و دیگر قدرش را نمی دانیم٫ اگر منظره ای از بهشت هم جلویمان باشد و از وجودش (هر چند بی ایمان باشیم) مطمئن شویم٫ باز هم بعد از مدتی برایمان تکراری می شود و آن جاکلیدی را از جیبمان در می آوریم و در کشو میز تحریرمان می گذاریم یا شاید هم در انباری را باز می کنیم و پرتش می کنیم آن تو ... :سکوت
بعد همین طور داشتم فکر می کردم که آن چیز چه چیزی می تواند باشد؟ مثلا هدیه ای که مادر گرام در روز تولد با عشق تمام به کودک دلبند اش داده(؟!) یا یک قلب نصفه که در روز ولنتاین ملت برایت گرفته اند و نصف بقیه اش را انداخته اند در جوب آب(؟!) یا یک تکه سنگ کوچولوی مشکی که رویش یک فسیل کوچک سرخس برای دوران نمی دونی چی چی است که خودت در یکی از کوهنوردی هایت با بچه ها در کنار یک رودخانه پیدایش کردی(؟!) یا در بطری یک نوشابه ی کاملا معمولی(!) که با فشار دست کج شده است و فکر می کنی که کلی خاطرات خوب را یادت می آورد(!؟) یا یک تکه شکلات تلخ پارمیدا (بدون فوکول!)‌ با درصد بالای ۹۰٪ که تمام حس های خوب را یکدفعه به تو هدیه می کند(؟!) یا یک سوییچ مرسدس بنز به همراه هزاران جایزه ی نقدی و غیر نقدی دیگر...

همین طور داشتم فکر می کردم و برای خودم مزخرفات (خزعبلات؟!) ردیف می کردم که ذهنم جذب موضوع خاصی شد٫ یک جاکلیدی(!) که توش خدا نباشه(!!!)٫ یعنی خودش اراده کنه که توی یه فضای حدود یک سانتی متر مکعبی هیچ کدوم از قوانین اش و خدایی ات اش و عشق اش و نظم اش و کلی چیز دیگر اش رو دخالت نده٫ مرام بگذاره(!) و بگذاره اون یک تکه از این فضای بی نهایت واسه خودش بی صاحاب باشه و خلا هم نباشه٫ هیچی هم نباشه٫ سیاهی محض هم نباشه٫ حجمش حدود یک سانتی متر مکعب هم نباشه٫ اصلا حجمش بی نهایت باشه ولی فضای اطرافش که صاحاب داره واسه اینکه نظمش به هم نخوره و درون آن پوچی سقوط نکنه فرض کنه این چیزی که مجاورش هست حجمش حدود یکی دو سانت مکعبه و  ...
:خطای زمان اجرا + پی
 (حالا مستقل از اینکه از لحاظ فیزیکی می تونه چه اتفاقای بدی بیفته٫ فرض می کنیم که اتفاق بدی نیفته و همه چی پایدار بمونه و ادامه می دیم! :پی)

 خب حالا یک تکه از جهان را در جیب مان داریم که خدایی درونش نیست٫ یه تکه از جهان وجود دارد که تک تک ذرات اش هیچ حسی نسبت به هیچی ندارد٫ البته ذره ای هم درونش نیست٫ نبودن مطلق است٫ بعد از گوشه ی چشم یک نگاهی به آن می اندازی٫ می بینی که یک چیزی دورنش کم است و درد می کشی. یک لحظه حس می کنی تنهایی٫ تنهای تنها٫ به معنای واقعی کلمه٫ می دانی که بهانه گیری هم نمی کنی(!)٫ واقعا تنهایی. نگاهت را می دزدی. یک بار دیگر یک نگاه کوچک می اندازی و می ترسی از این تنهایی٫ این ترس تمام وجودت را فرا می گیرد٫ نمی دانی چرا٫ ولی حس می کنی که دیگر هیچ کس٫ هیچ وقت دوستت ندارد و نداشته و نخواهد داشت و باز بیشتر می ترسی و اشک هایت کم کم سرازیر می شوند٫ قلبت درد می گیرد٫ جای خالی تمام کسانی که دوستت داشتند و دوستشان داشتی را یک لحظه در قلبت حس می کنی و این درد در تمام وجودت می پیچد و خودت نیز همراه با این درد به خودت می پیچی و بند بند استخوان هایت می خواهند از هم فاصله بگیرند٫ قطرات اشک هایت تمام گونه ات را خیس کرده اند. چشمانت را برای چند لحظه کاملا می بندی٫ همان لحظه حس عجیبی پیدا می کنی. حس می کنی تمام وجودت پر از نور شده٫ پر از روشنایی مطلق٫ حس می کنی تمام مخلوقات دوستت دارند٫ حس می کنی تمام مخلوقات سجده ات می کنند٫ حس می کنی حس خیلی خیلی خاصی داری که تا کنون نداشته ای٫ حس می کنی تمام انرژی جهان بر روی تک تک سلول های تو متمرکز شده٫ حس می کنی تمام جهان عاشق تو است٫ حس می کنی که یکی در حال تماشایت است که از رگ گردن به تو نزدیک تر است. حس می کنی که خدایی داری٫ خدایی که دوستت دارد...

موضوع اصلی چه بود اصلا؟!
آهان. آیا غمی وجود داشته اصلا؟!
جاکلیدی چی؟!
:سوت+دی


*یکی از بزرگترین سوال های بچگی ام این بود که چطور می شود فشار هوای به این عظمت را بالای سرمان حس نمی کنیم؟! حال می فهمم دلیلش را.
:غم بسیار.
وقتی از همان لحظه ی صفر تا همین لحظه بدون حتی یک لحظه نبودن٫ بوده٫ از بس وجود داشته که وجود نداشته.
(///از ناتوانی لغتی(!) برای گفتن منظورم درد می کشم.)

**وقتی همه چیز مهم است٫ دگر هیچ چیز مهم نیست...
:سکوت




  • 301 Moved Permanently

شما 56 امتیاز کسب کرده‌اید، بنابراین:

  • شما به چشم دیگران، شخصیتی دمدمی‌مزاج و بی‌ثبات دارید. کسی هستید که سریع تصمیم می‌گیرد، هر چند همیشه صحیح نباشد. شما به چشم دیگران آدمی جسور و ماجراجو هستید، آدمی که همه چیز را یکبار امتحان می‌کند و از فرصت‌ها استفاده کرده از ماجراجویی و خطر کردن لذت می‌برد. دیگران به خاطر هیجان و شور و شوقی که از شما می‌تراود، از همراهی و در کنار شما بودن لذت می‌برند.


:سوت

سر منبع!

منبع


  • 301 Moved Permanently
دلم می خواست این هفته قبیله را برای دیدن غروب آفتاب به سواحل غربی جزیره ببرم و در آنجا آتش روشن کنیم و دور آن روی شنهای نرم ساحل {بچرخیم؟!} و سپس دور آتش بنشینیم و تفکر کنیم... ولی خستگی نگذاشت٫ خستگی ه ناشی از بیرون کردن یکی از قبیله های جزیره ی مجاور از ذهن «تک تک» افراد قبیله ام در جنگی بسی نابرابر.
[قبیله ای با مردمانی بس جاهل که خودشان با دست خودشان در حال کندن خندقی بس بزرگ اند که تمام افراد قبیله شان را به همراه (شاید) چند قبیله مجاور در آن دفن کنند و خود را به زور(!) به قبرستان تاریخ پیوند بزنند. و انسان هایی که بدون اینکه خود بفهمند با اعمالشان خود را کم کم محو می کنند در حدی که دیگر هیچ ارزشی برای هیچ کس ندارند٫ در حالی که می توانستند انسان های بزرگی باشند.]
و البته هنوز قبیله را مجبور می کنم که به آن ها سلام کنند و با روی خوش پذیرایشان باشد٫ چون بسیار امید دارم که خندق شبی قبل از آنکه آن ها تصمیم شان را عملی کنند پر خواهد شد٫ شاید با نم بارانی که تمام جزیره شان را شستشو می دهد٫ یا شاید به دست خودشان و یا حتی به دست یکی از دشمن ترین(!) قبایل در دورترین مناطق... 
:سوت
:سکوت


*در حال تبدیل یک نمونه از انسان های قبیله به «ابر انسان» می باشم.
( البته این نسخه ی آزمایشی می باشد٫ هیچ تضمینی وجود ندارد!)
:سوت+پی  
  • 301 Moved Permanently

می توان در خوابگاه ماند و پوسید٫ بدون اینکه حتی یک نفر متوجه شود.

مثل هزاران نفری که روزانه در این خوابگاه ها ...

[و بوی تعفن(؟!) شان فضای حقیقی و مجازیمان را پر می کرده٫ مثل بوی خودمان مثلا!] :پی


اگر حتی گربه ای را هر روز به پنجره های این اتاق های لعنتی ببندند٫‌ بعد از مدتی به آن ها وابسته می شوید و نبودش برایتان سخت می شود.

و آن موقع است که وقتی اینجا بودید دوست داشتید فقط اینجا نباشید و وقتی نبودید حس خوبی داشتید ولی بعد از اضافه شدن گربه ی موجود به سبد غذایی پنجره های این اتاق های لعنتی وقتی اینجا هستید دوست دارید فقط اینجا نباشید و وقتی اینجا نیستید دوست دارید اینجا باشید.


*دوباره در دور می افتید و خودتان هم نمی دانید که چه می خواهید و نخواهید دانست چه می خواستید.

این است یکی از خاصیت های بستن گربه های این خطه ی سبز و خاکستری به میله های پنجره های این اتاق های لعنتی... :سوت + بوی بارون


*و مثل همیشه کاریش نمی شه کرد چون آدمیم و مثل همیشه زخم را با زهر درمان کردن است و مثل همیشه...!‌ :پی+درد



و مطمئن باش سال ها بعد٫ مریدان رساله ها در فواید بستن گربه ها به پنجره های این اتاق های لعنتی خواهند نوشت. 

باور کن!

:سکوت

  • 301 Moved Permanently

اوهوم.

البته بستگی داره خیسی رو چی تعریف کنی!

:سوت


با دستای بارونی؟

چشمای گلی؟

ّ[آب را گل نکنید٫ چشمانتان را نیز.]


** انرژی مثبت‌ ++ ؛


  • 301 Moved Permanently

هوای اتاق رو به دو قسمت تقسیم می کنم٫‌ می رم می شینم اون ورش که هنوز توش نفس نکشیدم. چون می خوام به خودم عادت نکنم٫‌ به نفس هام٫‌ به دی اکسید کربن تولید شده توسط این سلول های بی مصرف که ورودی و خروجیشون هیچ ربطی به هم ندارن چون صاحابشون رفته گل بچینه٫‌ به سردی دستام٫‌ به سکوت تولید شده که دوستش دارم و دوست ندارم با هیچ کس شریکش بشم٫ به نگاه های ملتمسانه لپ تاپ زشتم که داره می گه بیا بشین پام و این کد لعنتی رو بزن٫ به سایه ام که هشتاد درصدش داره بین من و دیواری که بهش تکیه دادم له می شه٫‌ به ...

نمی خوام عادت کنم. نمی خوام....


هوای اتاق رو به هزار قسمت تقسیم می کنم و مغزم رو باز می کنم و هر تیکه اش رو پرت می کنم تو یکی از قسمت هاش٫ بعد یه نم بارون...

می ذارم واسه خودشون یکم هوا بخورند٫ شاید کمی تازه بشن٫ بشه خوردشون و شایدم یکم هضم شون کرد. (نون خشک + چایی‌ + ؟! )

[تو که لنگ در هوایی٫ صبحونت شده ....] + غم بسیار


*صفر و یک و یک تر؟!

:سوال + سه سال بعد؟!


فاجعه خیلی عمیقه.

شایدم عمیق تر...

>>

اونوقت که کوچولو بود و بچه ها داشتن بین هوانورد شدن یا دکتر شدن یا رفتگر شدن (که این آخری آرزوی خانواده بود) یکی رو انتخاب می کردند٫ بچه می خواست شغلش درس خوندن باشه...


*هفتاد سال بعد...

+ دوست داری چه کاره شی {بابا/مامان} بزرگ؟

ـ دوست دارم درس خون باشم نوه جان.

- تمام! 


یه آدم با معدل  ۱۹.۹۹ (شایدم بیشتر) اگه ندونه هدف آفرینشش چیه٫ نهایتش اینه که در بهترین دانشگاه دنیا درس می خونه و بعدش توی بهترین آزمایشگاه جهان تحقیقات می کنه و توی یه خونه ی خفن زندگی می کنه و ...

بدون اینکه هیچ تاثیری در بهبود وضع موجود بشریت داشته باشه. :درد


بی شک یک درس ناخوانده می تواند جهانی را تغییر دهد.

نمی تواند!؟ :تمام


**یادمون باشه وقتی می خوایم زندگی کنیم هر کجا که نشستیم٫ بقل دستمون واسه آدمیت هم جا بگیریم که بتونه بشینه پیشمون.

:عینک آفتابی+ وایتکس برای شستشوی چشمان

+ قول بده هیچ وقت نذاری والیوم جاشو بگیره... :چشمک


*{المپیاد+کنکور+پیش دبستان+تافل+اپلای} ی ها >> به کانون بیاید٫‌ برای شما برنامه ی ویژه ای داریم!

 {یکی می شه از اون وسط بگه هدف از زندگی دقیقا چیه؟! آقا شما بگو... خانم شما؟ نه شما نه٫ بقل دستیتون... آهان.}

:سکوت


*به زرد زرد٫ به سبز سبز٫ بنفش نفش... :سوت

از تجملات بدم می آید ولی همان لحظه که دارم به این فکر می کنم٫ مشغول سرو یک وعده غذایی (که حتی اسمش را بلد نیستم) حدودا شصت هفتاد برابر قیمت غذای سلف دانشگاه ام و از پنجره رستوران در حال تماشای کودک دستفروشی ام که در آن سمت خیابان٫‌ فال حافظ بر دست٫ محو است در بستنی قیفی یک کودک در حال عبور و مادرش. و حتی یک لحظه به این فکر نمی کنم که چه در دل او می گذرد و ذهنم را از هر فکر مزاحمی(!) آزاد می کنم و تمرکزم را بر روی بشقاب هایی که جلویم روی میزند جمع می کنم و دوباره مشغول خوردن می شوم...

آخه حیف اند!

:از کادر خارج می شوم + :|

*در چراگاه نصیحت٫ ملتی (همراه با مخلفات!) دیدم سیر...


*تفاوت خاصی نیست بین فراموش کردن و تلافی کردن. باور کن! :سوت

 + می خواستی تلافی کنی؟

 - به هیچ وجه٫ فقط می خواستم فراموش کنم٫ که آن هم نشد... :شط شراب+ ... بد


-- از عابرهای «ظاهرا» خوش بخت می ترسه٫‌ از خودش مثلا؟! :جنون

* رضا یزدانی تر! (خودنویس طوسی +‌ وانا تیمارستان...) :خط صاف


*وقتی انقد واسه مشتری ارزش قائل نیستی که ده تا پست رو تو یکی می گی... :سوت+پی

  • 301 Moved Permanently

تجربه نکردم ولی

حس می کنم ریخته شدن چند قطره اشک لذتی چندین برابر غرق شدن در شط شراب اش(؟!) دارد.

باور کن.


*از خواب پا می شی‌٫ می بینی دوباره در همون وضعیتی٫‌ دوباره می خوابی٫‌ دوباره پا می شی یه نگاه به ساعت می کنی٫ دوباره می بینی که در همون وضعیتی و دنیا همون طوریه که قبل از خوابت بودی (شایدم بدتر٫‌ البته برای تو) و دوباره می خوابی و دوباره پا می شی و می بینی باز بدتر شده و دوباره می خوابی و دوباره پا می شی ساعت رو نگاه می کنی و بدون هیچ تفکری نسبت به بدتر شدن موجود دوباره می خوابی و دوباره می خوابی و می خوابی ...

و بعد از مدتی هم اصلا یادت نمی آید علت همیشه خواب بودنت چیست٫ با اینکه آن وضعیت به کلی تغییر کرده...

[من امشب گوشه ی می خانه می مانم...]

:سوت+سوال+سکوت

  • 301 Moved Permanently

خدایا چرا؟


دلم خاله جان می خواد.
خیلی وقت بود ندیده بودمش.
واقعا چه قد بی معرفتم...  :|


روحش شاد. یعنی شاد هست.

نوموخام! :'(

**همایون...
حالا خوبه٫ می رن پیش هم... :|

*قوی باش بچه! :سکوت
  • 301 Moved Permanently

جدی ام٫‌خیلی جدی ام.

ولی همه چیز را به شوخی می گیرم و تمام «انرژی» ام را صرف جدی نگرفتن چیزها* می کنم٫

و در عوض تمام «سعی» ام را می کنم تا جدی شوم و چیزها را به شوخی نگیرم.

-{دگر چه می ماند؟!}


INF Loop@



* از شهر برو بیرون فضات عوض شه بچه!‌ :پی

  • 301 Moved Permanently

دیروز سوم بود؟!


تمام.

  • 301 Moved Permanently

دیروز که دانشگاه بودم کلی برف اومده بود. هر بار که از سی ای می اومدم بیرون دوست داشتم از شیروانی رو به روی دانشکده (شیرونی کارگاه ها) که پر از برف بود قل بخورم بیام پایین٫‌ اون پایین هم کلی برف باشه و بیوفتم روش و ...


دوست ندارم بزرگ بشم دیگه. به هیچ وجه! تا همین حد هم که هی دوست داشتم بزرگ شم و فکر می کردم که هر چی بزرگ تر بشم بهتره و هر بار که هی بزرگتر می شدم هی بدتر می شد و هی خودم رو توجیه می کردم که فقط این یه دفعه بوده و مرحله بعد که بزرگ شی بهت خوش می گذره و دیگه همه چی روبه راه می شه و همه چی آرومه و دغدغه هات کمتر می شه و استرس ت کمتر می شه و ...

ولی باز... :سکوت

کافیه دیگه!


* نمی شه.

واقعا نمی شه. وقتی گاها خودم هم از بعضی رفتار های خودم با اینکه مطمئن ام کودک کوچک درونه استنباط پسرونه نبودن(!!!) می کنم٫‌ انتظار دارم بقیه چه برداشتی بکنند. چرا بچه گی کردن تعریف نشده است؟

در حالی که باید برای فراموش کردن خیلی از چیزها{*}٫ بچگی کرد؟!


*{

دلار چنده؟!

سرعت اینترنت؟!

رتبه مون بین کشورها توی کلی چیز؟!

...

}// اعصاب ندارم٫!


* دنبال رابطه منطقی بین کول بودن و بچه بودن ام. با اینکه برای هیچکدام تعریف دقیقی ندارم...
:سکوت + سکوت‌ +‌ سکوت



*ولی باز نمی توان بچه بود و بزرگ نشد.

نمی شود٫‌ نه اینکه نخواهم...// بیا و کشتی ما در یه شط شرابه هفت سال مونده تو گمرک انداز!

  • 301 Moved Permanently

دوست داشتم بنویسم ولی ننوشتم٫ راستش را بخواهی ترسیدم از خودم.

گفتم کمی بیشتر بجوم اش. درست است که مزه اش می رود ولی در عوض خیالم راحت می شود.

آنقدر جویدمش تا آخرش به کلی اصل موضوع از یادم رفت.


*می خواست بگوید ولی نگذاشتم.

یکی می گفت آدمی از نگفتن لجش می گیرد ولی پشیمان نمی شود.

گذاشتم حرفش را بجود٫ با اینکه تمام شیرینی اش‌ (شایدم طعم اکالیپتوس مانندش یا ...) رفت ولی در عوض دیگر پشیمان نمی شود٫ همین کافی است.


هنوز هم خوابم می آید.

:سوت+سکوت

  • 301 Moved Permanently