RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

... + توانایی + ابدیت + خدا + ابدیت + توانایی + ...

سه شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۰، ۰۹:۵۰ ب.ظ
دلم می خواست این هفته قبیله را برای دیدن غروب آفتاب به سواحل غربی جزیره ببرم و در آنجا آتش روشن کنیم و دور آن روی شنهای نرم ساحل {بچرخیم؟!} و سپس دور آتش بنشینیم و تفکر کنیم... ولی خستگی نگذاشت٫ خستگی ه ناشی از بیرون کردن یکی از قبیله های جزیره ی مجاور از ذهن «تک تک» افراد قبیله ام در جنگی بسی نابرابر.
[قبیله ای با مردمانی بس جاهل که خودشان با دست خودشان در حال کندن خندقی بس بزرگ اند که تمام افراد قبیله شان را به همراه (شاید) چند قبیله مجاور در آن دفن کنند و خود را به زور(!) به قبرستان تاریخ پیوند بزنند. و انسان هایی که بدون اینکه خود بفهمند با اعمالشان خود را کم کم محو می کنند در حدی که دیگر هیچ ارزشی برای هیچ کس ندارند٫ در حالی که می توانستند انسان های بزرگی باشند.]
و البته هنوز قبیله را مجبور می کنم که به آن ها سلام کنند و با روی خوش پذیرایشان باشد٫ چون بسیار امید دارم که خندق شبی قبل از آنکه آن ها تصمیم شان را عملی کنند پر خواهد شد٫ شاید با نم بارانی که تمام جزیره شان را شستشو می دهد٫ یا شاید به دست خودشان و یا حتی به دست یکی از دشمن ترین(!) قبایل در دورترین مناطق... 
:سوت
:سکوت


*در حال تبدیل یک نمونه از انسان های قبیله به «ابر انسان» می باشم.
( البته این نسخه ی آزمایشی می باشد٫ هیچ تضمینی وجود ندارد!)
:سوت+پی  
  • ۹۰/۱۱/۲۵
  • 301 Moved Permanently

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی