یک جورهایی بین منطق و احساس یک وابستگی و هماهنگی ظریف وجود دارد که انگار به صورت ترکیبی کارها را پیش می برند و اعمال را هدایت می کنند طوری که خودمان هم نمی توانیم خوب این رابطه ها را درک کنیم. در ضمن انگار یک سری عوامل دیگر درونی جز منطق و احساس هم وجود دارد که انسان با اینکه بعضی کارها را هم از نظر منطقی توجیه است و هم از نظر احساسی باز نمی تواند تاثیر خود را بگذارد و آن عوامل خودشان کارها را پیش می برند...
مثلا یک موضوعی که خیلی وقته ذهنم را به خودش مشغول کرده بود این بود که آن موقع که حضرت ابراهیم (ع) می خواستند فرزندشان را قربانی کنند آیا واقعا به خواست خدا آن چاقویی که در دست حضرت بود کند شده بود؟ یا اینکه نیرویی مثل همان چیزی که در ابتدا ذکر شد نگذاشت این عمل صورت گیرد؟! شاید اگر طبق روایت(!) پیش از آن که چاقو را به سمت تخته سنگی که آن حوالی بود و توسط ضربت اش دو نیم شد کمی درنگ می کرد و چاقو را به سمت اسماعیل اش پرتاب می کرد اکنون دیگر دنیای ما این گونه نبود. شاید هم دیگر از دنیای مان خاکستری بیش باقی نمانده بود...
خدا در لحظه ای تمام منطق و احساسات مان را کنار می زند و خودش سکان این وجود سرکش را به دست می گیرد و از گرداب های زندگی بیرون اش می کشد.
فقط ایمان داشته باش و باور داشته باش خودت را و خودش را.
: چشمک + :)
**آخه شبا جای خواب تو چشام دریای آب ه... :|
- ۰ نظر
- ۲۷ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۰۰