RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

حرف هایی وجود دارد که در طول زندگی دوست داری فقط یک بشر دیگر از جنس خودت آن را از زبان تو بشنود و به هیچ وجه نمی خواهی به هیچ کس دیگر همان نوع حرف ها را بزنی٫ یک سری حرف شاید از نوعی دیگر٫ شاید از همان ها که از روح خودش در ما دمیده٫ از همان ها که لحن و احساس اش از نوع دیگری است٫ از همان ها که گویا از دنیای دیگری است...


* حس می کنم یک دفعه مسئولیتم خیلی سنگین شد و هنوز کوچک ام برایش٫ ولی خب اشکالی ندارد خودش کمکم می کند که دوام بیاورم٫ مهم این است که پشیمان نیستم و امیدوارم که او هم راضی باشد. :)


** دو زانو در مقابلش به روی زمین نشسته ام و بی هیچ منطق و هیچ چیز دیگری می خواهم برایش اثبات کنم که به هیچ وجه طغیان نکرده ام و حتی از قبل خیلی وابسته تر اش شده ام و حال دست به دامنش شده ام که خودش کمکمان کند در راه خودش قدم بگذاریم...

:آمین+استار+)

  • 301 Moved Permanently

در جواب یکی از سوال های اصلی امتحان تئوری نوشتم: سوال تکراریه! :شاکی

بعد موقع اعتراض ها طرف روی برد نوشته: حتما مراجعه شود!

رفتم پیشش٫ جلوی کلی از بچه ها که اومدن واسه اعتراض می گه: این سوال رو کجا دیدی؟

با علم به اینکه برای کیه می گم: توی مقاله ی یکی از ملت دیدم.

می گه: آره توی مقاله ی خودم بوده دقیق٫ خوبه حالا جوابش اونجا نبوده!

سرخ می شم و میام بیرون و با خودم می گم: واقعا چی فک کرده پیش خودش٫ آخه کدوم ابله ای سوال خالی می خونه؟!

×کاش همون جا جلوی اون همه بچه سرم رو می گرفتم بالا و می گفتم آره جوابش اونجا نبود ولی اون موقع که ملت سعی داشتند n اون قسمت داینامیک ش رو توی لابی دانشکده بکنند log n که من اونجا بودم٫ بعد دلم می خواست ببینم چه جوابی داره...

+حیف که دوستی هاست که می مونه... :)


**نمی دونم چرا در لحظه علاقه ی اعتیاد آوری پیدا کردم به نستالژیک های سال های پیش٫ جالبه... :عینک+سوال

  • 301 Moved Permanently

می گم: اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را ...

می گه: ترک نیستم که!

می گم: صد رحمت به ترک. :سوت+دی

:زبون+شیطون



**آذربایجان... :|

  • 301 Moved Permanently
چند سال پیش که کمی کوچک تر بودم درک نمی کردم که دیگران چه گونه در غم وفات بزرگان آنقدر راحت می گریند٫ یعنی در واقع باید کلی تمرکز و تفکر می کردم حول واقعه تا شاید چند قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شد چون می دانستم که آن ها رستگار شدند و به آن هدفی که می خواستند رسیده اند و غصه ای نبود که بخواهم بخورم ... ولی حال می فهمم که مردم بیش از اینکه برای آنان محزون شوند از برای خودشان غصه می خورند و از آن چه که در دلشان هست سیل اشک روان می سازند و آه می کشند و نعره می زنند و سر به بیابان می کشند...
وقتی کم کم غرقه در دریای وهم موجود در دنیات می شوی و فکر می کنی آره٫ انگار خبریه٫ خودتو می گیری٫ حس می کنی کم کم اون حیایی که یه زمانی به واسطه ی اون با خودت کلی حال می کردی و واسه خودت پپسی باز می کردی داره کم رنگ می شه و شرمی که از صاحبت(!) داشتی داره کم کم محو می شه و جاش داره غرور و تکبر و کلی چیز دیگه می یاد٫‌ اونجاست که یه لحظه می شینی با خودت دو دوتا چهار تا می کنی٫ چند دقیقه سکوت می کنی بعد یه دفعه بغضت می ترکه و ...
×بعد می گن طرف چقدر اخلاص داره٫ چه قد خالصانه در این شب های عزیز داره اشک می ریزه و با خشوع(!) با صاحابش راز و نیاز می کنه و ...

وقتی یک مدت بدون تفکر و طبق عادت زندگی کنی کم کم شک می کنی٫ به شکلات تلخی هم که روزانه می خوری شک می کنی و با خودت می گویی: نکند خوردن این هم گناه دارد؟! ولی تا می آیی که واقعا شک کنی و با تفکر به شک کردنت پیش می روی و می آیی که آن شک ها را برای خودت اثبات کنی٫ می بینی که واقعا نمی توانی شک کنی٫ وقتی انسانیتی که در بعضی از لذت ها هست را در کنار بقیه ی لذت ها می گذاری و شروع می کنی به مقایسه می بینی که واقعا با چه پیش زمینه ی فکری در یک بازه زمانی به این نتیجه رسیدی که لذت و گناه را در یک جهت می دیدی و نمی توانی خودت را درک کنی... :|
و فقط می توانی دلیل بیاوری که سعی کردی خودت را درک کنی...
وقتی خشنودی از خویش را در خوشحالی و خوشحالی را در شادی و بهترین شادی را در سطح پایین ترین آن ببینی می شود به گونه ای توجیه اش کرد ولی خب باز توجیه اش خیلی به دلم نچسبید.
*خط صاف + دونقطه سکوت + متفکر دو نقطه درد + غم عالم در : باشد + :اس ... هم خشنودی و رضایت خاص خودش را دارد٫ همین که دغدغه(؟) ای وجود داشته باشد کافی است برای فکر کردن به کمال٫
و حرکت به سمت اش...

**در هوس بال و پرش بی پر و پر کنده شدم...
  • 301 Moved Permanently

به نظرم آدم در طول زندگی ش یه برداره که به سمت هدفی که دنبال می کنه شتاب می گیره٫ وقتی بچه تره جهت این بردار رو خیلی راحت می تونه تغییر بده.‌ یکم که بزرگتر شد تغییر جهت یکم سخت تر می شه ولی شتاب و حرکتش به سمت اون هدفا بیشتر می شه٫ از شواهد به نظر میاد از یه سنی هم که رد می شه تغییر جهت این بردار خیلی سخت می شه و فقط شتاب سرسام آورش واسش می مونه که اونو با سرعت بالا به هدفی که قبلا انتخاب کرده (بسته به اون هدف) [می کوبونه(!)/می رسونه ولی چون چیز خاصی نبوده از وسط ش رد می شه/ تا آخرین لحظه عمرش به سمت ش حرکت می کنه ولی باز بهش نمی رسه...]

*الان توی این سن یه لحظه پیش خودت فکر می کنی که از چنان گروه یا طرز فکر خوشت میاد٫ دو روز بعد خودت رو وسط اون گروه می بینی که داری واسشون نظریه پردازی می کنی٫ بعد دو روز بعد دوست داری پول در بیاری٫‌ بعد چهار روز بعد خودت رو می بینی که داری به صورت همزمان ۱۰ جا کار می کنی و از ۱۰۰ جا داره همین جوری واست میاد٫‌ بعد دوست داری کار آموزشی کنی دو روز بعدش می بینی شدی همه کاره یه بخش از چند تا آموزشگاه و مدرسه و مرکز٫ بعد دو روز بعدش می خوای کار فوق برنامه کنی٫ می بینی توی اینف جا داری سگ دو می زنی دنبال اردو و جشن و کنفرانس و افطار و ... اصن یه وضعی! قشنگ آدم می ترسه از خودش این جور مواقع. قشنگ باید مواظب باشه در لحظه داره به چی فکر می کنه و هدفش از زندگی چیه. یه تفکر اشتباه کاملا می تونه ویران کننده باشه. ... :|


*بعضی وقتی آدم چیزایی رو می خوره که نمی تونه هضم شون کنه واسه همین هم بالا میارشون٫ فقط این وسط خیلی سخته که کل صورت مسئله رو باهاش بالا نیاری.‌ :درد


*بعد از افطار تی وی یه شعری رو میذاره خیلی باهاش ارتباط عاطفی(!) برقرار کردم هربار٫ راضیم ازشون:

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ

(ابوسعید ابوالخیر)


//صرفا جهت اطلاع:

:پی+دی

  • 301 Moved Permanently

**دوست دارم (شاید هم داشتم!) مستقل از بستری که در آن زندگی می کنم خوب باشم یعنی چه اینجا٫ چه بلاد کفر٫ چه خفن٫ چه له له(!) همیشه به یه چیزایی پایبند باشم و هر چی هم شد از اونا کوتاه نیایم. حتی اگه بستر فکری خودم به کلی تغییر کرد باز از اونا کوتاه نیام٫ حتی اگه با تموم عقایدم در مغایرت کامل بود باز کوتاه نیام و اذیت شم و کوتاه نیام و درد بکشم و باز کوتاه نیام... چون یادم هست که یه زمانی چقدر فکر کردم و وقت گذاشتم و درد کشیدم که ذره ذره اون چیزا رو از ته سیلاب زندگی با این الک ها که دست این کارگرهای الماس یاب سیاه توی فیلم ها هست در بیارم. هنوز هم یادم هست و هنوز هم نمی خوام کوتاه بیام.

پ.ن: راضیم از خط اول کلمه ی سوم و چهارم و پنجم. ثبات شخصیتی در چه حد یعنی می تونه زیاد باشه... :سوت+دی

(این خط بعد از اینکه متن یک بار نوشته شد و یک بار خوانده شد نوشته شد.)
متنفرم از صورت مسئله هایی که پاک می شن. متنفرممممم ام ام ام...


*تمام بیست و اندی از سنش را خرج می کند و زجر می کشد و زحمت بکشد تا شاید بشود یک native اون وری که تازه در حد خواندن و نوشتن سواد دارد٫ جای اینکه این همه کتاب پر مایه بخونه که هم به درد دنیاش می خوره هم آخرتش می ره یه کتاب داستان زبان اصلی مناسب برای سن ۷ تا ۱۰ سال می گیره میشینه می خونه صرفا واسه اینکه متن ش روان تره و واسه تقویت زبانش خوبه. درکم واقعا نمی رسه به درک کردن این جور آدما... :|


*آقا پاشو برو زندگی ت رو کن. راه های رسیدن به زندگی(!) بی نهایته٫ هر کاری کنی باز این زندگی هست و به موقغ ش هم بهت خوش می گذرونه و حال اسیدی(!) بهت می ده٫ هم به موقع ش حالت رو اساسی می گیره. هر کاریش هم کنی همین جوریه. پس بی خودی خودت رو اذیت نکنه. حله؟! مخلصیم. :چشمک+پی+دی


** فر خوردیم در راه خدا پیش از آنکه بتوانیم به سویش فرار کنیم... :|

  • 301 Moved Permanently