RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

۱۱ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

قانون جنگل موجود را دوست ندارم.
به هیچ وجه من الوجوه!

یا باید شیر بود و قلمرو داشت و حکومت کرد٫
یا باید تحقیر شد
و نهایتا خورده شد.
که از دو حالتش بدم می آید.

جزیره ای وسط اقیانوس آرام را تصور می کنم...
شب
آسمانی پر ستاره
با قبیله ام دور آتش جمع شویم
و فکر کنیم
با هم٫
به قانون جنگل٫
به قانون جنگل موجود و مسخره.
خیلی وقت است سبزی خوار شده ایم
(در واقع وگن)
ولی هنوز همان خوی وجود دارد.
باور کن.
امتحان کردیم.
خودمان هم باورمان نمی شد تا اینکه عصر امروز
برای سرگرمی اسب ها را زین کردیم
و به شکار رفتیم.
پنج ساعت بیش نگذشته است
دیگر جنبنده ای در جزیره نیست.
حال
دیگ آب جوش روی شعله های آتش است
و سبزیجاتی که در حال آب پز شدن هستند.
آن طرف هم لاشه های بی جان غرق خون...
گفتم که برای سرگرمی بود فقط.
برای سرگرمی.
نمی دانیم چگونه از شرشان خلاص شویم.
دور آتش جمع شده ایم و فکر می کنیم
به حماقتمان
به قانون مسخره ی جنگل
به جنگل ی که خودمان ساختیم.
به ماه دی.
باید به اقیانوس بیندازیمشان
قبل از اینکه بوی گندشان جزیره را بردارد
قبیله را امشب باید بسیج کنم
و کار را تمام.
...
(ساعتی بعد٫ دور آتش٫ چشم هایمان به آسمان پر ستاره)
دیگر اثری نیست از آن وحشی گری.
آسمان پر ستاره٫ دیدنی تر از همیشه.
تمام خاطرات امروز را نیز زودتر از ما فراموش کرده
و ستاره هایش با معصومیت خاص شان
لبخند می زنند
و گاه گاهی بعضی هاشان
با شیطنت چشمکی می زنند
و حتی دست تکان می دهند.
گویی نه خانی آمده٫ نه خانی رفته.
ولی من از شیر بودن می ترسم.
از جوجه بودن نیز.
یعنی بیشتر از اینکه بترسم بدم می آید.
صفر و یک بودن را دوست ندارم.
قانون جنگل را نیز.

*پلیز دنت تاچ می میسی...
تا مبادا ترکی بردارد چینی نازک تنهایی بچه. :پی
چینی چیه؟ کلا همش ریخته پایین جاش دیوار چیده
کلا خوشش نمیاد از این تریپ ها دیگه. دو نقطه اند می شه. مرسی
:سوت+سکوت

**ماه دی یه جوریه. باور کن.
هر سال یه جوری بوده.
اون از پارسال
این از امسال
اون از دو سال پیش
خیلی حس ماه مهر دارم
و همچنین حس برف
یعنی دلم جفتشون رو می خواد
با هم!
می خوام برم مداد خودکار و کیف نو بخرم واسه سال جدید.
:نمی خوام
:کودک کوچولوی درون را
:قهره باهام (همیشه)
تقصیر خودشه...


  • 301 Moved Permanently

وقتی در واکنش کسی که دوستت ندارد دوبرابر اون مقداری که دوستت ندارد٫ دوستش نداشته باشی وقتی گاهی اوقات خودت را دوست نداری در حلقه بی نهایت می افتی و سر یک مخالفت یا دوست نداشتن کوچک از خودت متنفر می شوی.

ولی اگر در واکنش کسی که دوستت ندارد نصف اون مقدار که دوستت ندارد دوستش نداشته باشی وقتی می خواهی [یا مجبوری خودت را دوست نداشته باشی] این ضریب «یک دوم» بی نهایت بار در خودش ضرب می شود و عملا صفر می شود و خیلی راحت با خودت کنار می آیی.

برای دوست داشتن نیز...


*زندگی سطح پایین را خیلی بیشتر دوست دارم. با اینکه گاهی اوقات علفهایش خیلی تلخ اند.

بیشتر که فکر می کنم مشکلی نیست٫‌ نهایتا بعد از مدتی  چراگاه را عوض می کنم.

دونقطه پی + سوت + سکوت + کوچ


خدایا کاش زندگی سطح بالا هم چراگاه داشت.

البته اگر داشت علف هایش تلخ نبود٫ کشنده بود.

و

بی شک قبیله ام منقرض می شد...

(ببخشید خدا حرفم را پس می گیرم.)

:پی

  • 301 Moved Permanently

زندگی را دوست دارم

ولی زندگی کردن را نه.

دوست دارم یک نفر به جای خودم زندگی می کرد و خودم از بالا تا حدودی کنترلش می کردم و خودش به اندازه کافی باهوش بود و خود جزییات را انجام می داد. حوصله ی ظرافت کاری های موجود را اصلا ندارم. همان طور که تا کنون نداشتم...

(

یک جورهایی حس خدایی دست می دهدم با این سبک زندگی٫ خودش یک سری اسباب بازی آفریده و پرت کرده در این کره ی خاکی و کلیات را معلوم کرده و گفته بچرید و از بالا نظاره گر ماست و می خندد حتی به همین انگشتان من که در حال تایپ این مزخرفات هستند.

گویا واقعا ولی اش در این قلمرو هستیم.

لبخند.

)


*مستقل تفکراتم پیش می روند

و زندگی بیرونی نیز تا حدودی هم جهت با آن در حرکت است

و زندگی درونی از این تفکرات و زندگی بیرونی نشآت می گیرد

و اتوپیا نیز.


مهم است کنترل تفکرات + زندگی بیرونی‌٫‌ بقیه ی چیزها همگی تابعی از این دو چیز هستند.

  • 301 Moved Permanently
نمی دونم چرا دوباره حس اون روزا رو دارم.
یه چیزی کمه٫ باور کن.

*حس غریبیه...

  • 301 Moved Permanently

زندگی به دو بخش تقسیم می شه

بخش اول.

بخش دوم.

(پست بعد!) :پی



*بخش اول که برات خیلی مهمه و همیشه گند می زنی بهش!

و بخش دوم که اصلا واست مهم نیست و همیشه در بهترین مسیر ممکن پیش می ره...

:سوت+دی

  • 301 Moved Permanently

مهم تر از همه می خواهم انسان باشم.

بعد می خواهم مسلمان باشم.

اگر شد می خواهم مومن باشم.

نمی خواهم از عرف ( موجود و داغون!) پیروی کنم.

نمی خواهم.

بفهم.

نمی خواهم!


دلم می خواهد لیست کسانی را که تا کنون تذکر داده اند راجع به عرف را یک جا همین گوشه کنار بنویسم ولی نمی دانم چرا حس خوبی ندارم نسبت به این کار٫ به جایش ضربدر می زنم روی دیوار.

:سوت+سکوت

  • 301 Moved Permanently

بچه داشت لینوکس ش رو به روز می کرد٫‌ سیستم باگ خورد بعد کلا لپ تاپش نه موسش رو می شناخت نه کی بورد رو.

بعد از کلی کلنجار رفتن بلاخره درست شد.

بعد برگشته می گه : چه قد خوبه٫‌ آدم قدر دست و پاش رو می دونه!


*زندگیه؟!

  • 301 Moved Permanently

ترک اعتیاد مهم نیست٫ مهم درک اعتیاد است.


هیچ کس خودش نمی فهمد معتاد است و یا حتی اگر بفهمد هم نمی تواند این وصله را به خودش بچسباند!‌ :پی


پ.ن‌:‌ بعضا اعتیاد در مواقع حساس بدجور آدم را بدبخت می کند٬ یا بهتر بگویم در مواقع حساس است که اعتیاد می چسبد. مثلا امتحان های سرنوشت ساز٫ موقعی که کلی کار داری که باید انجام بدی...


*متنفرم از هر چی سوال و فکر فلسفی و عمقی ه که می تونه واسه یه آدم پیش بیاد.

متنفرم!

می فهمی؟!

متنفرم.


[خسته شدم از به فنا (رفتن / دادن خودم)٫ خسته شدم!]

دو نقطه سکوت.

  • 301 Moved Permanently

(الان نشستم طبقه هشت سی ای پیش ملت٫‌ دارم با خودم فکر می کنم...)

اگه می شد سی ای به جای هشت طبقه٬‌ حدودا صد الی دویست طبقه بود که هر سال حدودا یکی دو طبقه آدم می رفت بالا و آدمایی که در طبقات بالاتر بودند هی خفن تر می بودند و هی امکانات رفاهی بیشتری بود و هی دقدقه(؟!) ی بیشتری و هی ...

خب وقتی رسیدیم به طبقه آخرش و یا اون وسطا به صورت طبیعی یا غیر طبیعی(!:پی)‌ به فنا رفتیم چی؟! اگه رسیدیم طبقه آخرش چی؟ باید بریم پشت بام خودمون رو پرت کنیم بالا [/پایین]!‌

الان واقعا راضی ام ازش که زندگی رو یکنواخت درست نکرده و همش صعودی نیست. الان می فهمم واقعا فرقی نداره که صعودی خالص باشه یا نزولی صعودی به طوری که آخرش در جای خودمون ثابت باشیم یا حتی افت کرده باشیم...


دونقطه شاد٫ نقطه سر خط

  • 301 Moved Permanently

وقتی نخواهی اینجا بمانی

کمی بیشتر خودت هستی

کمی بیشتر کارهایی را که [خودت] دوست داری انجام می دهی

کمی بیشتر از خودت راضی هستی
برای خودت زندگی می کنی
واکنش {دیگران؟!} برایت کم ارزش تر می شود
لذت بیشتری از زندگی می بری
برای یک چیز کوچک قصه ی عالم در دلت شکل نمی گیرد
راحت با هر کس که دوست داری ارتباط برقرار می کنی
برای مصلحت اندیشی از خیلی از چیزهای خوب زندگی نمی گذری
نگران جنبیدن سرت نیز نیستی٫ چون خودت را می شناسی و تا حدودی باور داری
حتی برای مسجد رفتن هم دیگر حس بدی نداری
مطمئنی که داری برای خودش می روی
نه برای ...

البته فقط وقتی نخواهی اینجا بمانی
*که البته می توانی فرض کنی که نمی مانی و بمانی.
:سوت

  • 301 Moved Permanently

از صبح رفتم تو این فکر که اگه محیط زندگیمون عوض می شد٫ خودم و ملت اطرافم چه قدر تغییر می کردند.(مثلا همه با هم می رفتیم بلاد کفر زندگی می کردیم واسه یه مدت!)

چه قد به این چیزایی که الان معتقدند (یا حداقل سعی می کنند این رو نشون بدهند) معتقد می مونند و به چیزایی که سنگشون رو به سینه می زنند وفادار می موندن و واسشون ارزش قائل اند. با یه حساب سرانگشتی و یکم فکر کردن به تریپ شخصیتی خودم و ملتی که رفتند و اومدند و ... به نتایج خیلی جالبی رسیدم...

باید راجع به سبک برخوردم با خیلی ها (مخصوصا خودم!) تجدید نظر اساسی کنم٫ خیلی از چیزا رو هم دیگه نمی خوام خیلی جدی بگیرم٫ اون چیزی رو که فکر می کنم درسته تا وقتی که واقعا شک نکردم در ماهیتش سعی می کنم تغییرش ندم و یا یه علامت سوال بزرگ نگذارم جلوش واسه خنده٫ خلاصه ریلکس می خوام [در یه چارچوب خوب] زندگی کنم٫ همین!

(دستتونم از رو زنگ بردارید لطفا! صدا می یاد٫‌ هر موقع حوصلم اومد میام در رو باز می کنم‌. :چشمک)



*می گه دست بند٫ انگشتر٫ لاک مانع رسیدن به قرب الهی نیست (واسه و‌ضو مثلا)

[به دلایلی جوابی نمی دم ولی] بنده ی خوب خدا! مانع قرب نیست ولی مانع رسیدن هوا به اون دست لامذهب(؟!)[در اصل طفل معصوم] که هست٫ قبول داری هر از چند گاهی باید یه نفسی بکشه؟(می تونی اینو امتحان کنی با یه تیکه از بدنت٫ ببینی چه بلایی سرش می یاد بعد از یکی دو ماه...) صاحاباش تا اینجاهاشم فکرمون بوده(اونم با یه دستور کوچیک٫‌ که اصلا هم به نظر نمی یاد).

چی می خوای دیگه؟ :عینک آفتابی+خفونت(؟!)

(اینم جدیدا شده بحث فلسفی سطح بالای ما٫ زندگیه؟! :سوت+پی)



*در مرغ (=!خروس) بودن خودم نیز شک کرده ام٫‌ چه برسه به مرغ هوا بودنم...

این قفس چیست؟

این قفس چیست؟

این قفس...


  • 301 Moved Permanently