RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

وقتی بزرگترین دلیلی که نمی توانی خودت را متقاعد کنی که رای دهی این باشد که آن مهر «لعنتی؟!» در شناسنامه ات می خورد و متنفری از آن که وقتی چند سال دیگر برگشتی و دلت خواست در وطن ات کار تاثیر گذار داشته باشی تو را به خاطر همین بر دیگری که شاید ده برابر تو توانایی داشته باشد ترجیح دهند٬ وقتی کارت گیر کرد کارت را راه بیندازند ولی کار آن دیگری را نه٫ وقتی خواستی وام بگیری سریع جوابگو باشند ولی برای آن دیگری نع(!) ... و در صف نان هم هوایت را بیشتر از آن دیگری داشته باشند.

یاد این می افتی و سپس سعی می کنی خودت را آرام کنی و سعی می کنی این در خاطرت بماند که اگر در آینده [دور/نزدیک] کاره ای شدی یا از نزدیکان کاره شدگان شدی این سنت نمی دانی از کجا آورده را بهبود بخشی (چیزی را حذف که نمی شود کرد :دی+پی) تا معدود(!؟) کسانی که خودشان نیستند و می آیند به صورت کاتوره ای رای می دهند خودشان شوند و با عقل و فهم خویش تحقیق و تدبر کنند و سپس تک رای خود را به آن که واقعا اصلح می دانند هدیه کنند. و صد البته احساس مفید بودن و تاثیرگذار بودن کنند...

اینجوری بهتر نیست؟!

تمام.

:کلا حرف سیاسی نه بلدم٫ نه می تونم بزنم٫ ۱۰ بار هم از زوایای مختلف خوندم تا مطمئن شم ناخواسته به هیچ کس بر نخوره٫ کلی انرژی برد ازم٫ :پی دی

البته اگه بشه اسم این رو گذاشت حرف ۲۰ آ ۳۰ . به نظر خودم که اجتماعیه خیلی خیلی بیشتر.


  • 301 Moved Permanently
سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
چونکه کند شکرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من
عود دمد ز دود من کور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قبای من
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان که‌های من
آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو
لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من
گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد
گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من
گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش
خنده زنان سری نهد در قدم قضای من
گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم
تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من
گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل
چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من
گفتم روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل
بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من
گفت در آب و گل نه‌ای سایه توست این طرف
برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من
زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من

*  چهار و سی دقیقه / صبح / تهران / بام / حرکت به سوی خانه
  • 301 Moved Permanently
ساعت هفت بعد از ظهر می دوی به سوی دستشویی تا وضو بگیری٫ بعد از اینکه نیت کردی و به صورتت آب زدی چند لحظه در آیینه به چشم هایت نگاه می کنی و طبق معمول بعضی اصول را پیش خودت مرور می کنی. ناگهان فکرت منحرف می شود٫ تمرکزت را جمع می کنی که جلوی افکار مزاحم را بگیری٫ تمام زورت را می زنی ولی گویا این فکر خیلی سمج است٫ به این راحتی ها تسلیم نمی شود. با خودت کنار می آیی که برای چند ثانیه به حرف این فکرچه ی مزاحم گوش کنی. نکته ای را به تو یادآوری می کند.
ناگهان یادت می آید که همین دو ساعت پیش که از دانشگاه به خانه آمدی٫ بعد از خوردن مختصر لقمه ای شکلات تلخ با نان بربری(!) وضویی گرفتی و نمازی خواندی و مشغول درس هایت شدی. بعد کمی بیشتر در خاطرات روزانه ات غوطه ور می شوی.
یادت می آید که امروز یکی از دوستان قدیمی را که چندی بود ندیده بودی در کنارت بعد از نماز در مسجد دانشگاه ملاقات کرده ای. در لحظه حواست بر می گردد به چشم هایت که دارند خودشان را در آیینه نگاه می کنند. زرشک! این تنها جمله ای است که ذهن ات در توصیف لحظه ای از خودش و مجموعه ی تحت امرش(!) بر زبانت جاری می سازد.
وقتی آن قدر دل و فکرت مشغول می شود که اگر هر سجده را هزار بار هم بروی باز آن حس رضایت عابد بودنش را نداری و آن قدر فاصله می گیری که حتی در خودت هم هیچ تاثیری‌٫ آن هم تازه بعد از چند بار تکرار یک عمل٫ حس نمی کنی این یعنی اینکه کمربند ها را محکم بسته٬ صندلی را در حالت ایستاده قرار داده و به آن تکیه دهید٬ حواس پیما(!) در حال [فرود/سقوط] می باشد...
این حدیث کوتاه باید کرد.
:لبخند ملیح مثلا! (صرفا جهت بی دونقطه نماندن پست و البته منحرف کردنش!)

** شکر که ترس از آبجکت هایی را در وجودم قرار دادی تا به آبجکتی دیگر که تو باشی [ایمان/اسلام] آورم... :ریااااااا...
ششش
  • 301 Moved Permanently