RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

دلچه مشغولگی

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۲، ۱۲:۴۹ ق.ظ
ساعت هفت بعد از ظهر می دوی به سوی دستشویی تا وضو بگیری٫ بعد از اینکه نیت کردی و به صورتت آب زدی چند لحظه در آیینه به چشم هایت نگاه می کنی و طبق معمول بعضی اصول را پیش خودت مرور می کنی. ناگهان فکرت منحرف می شود٫ تمرکزت را جمع می کنی که جلوی افکار مزاحم را بگیری٫ تمام زورت را می زنی ولی گویا این فکر خیلی سمج است٫ به این راحتی ها تسلیم نمی شود. با خودت کنار می آیی که برای چند ثانیه به حرف این فکرچه ی مزاحم گوش کنی. نکته ای را به تو یادآوری می کند.
ناگهان یادت می آید که همین دو ساعت پیش که از دانشگاه به خانه آمدی٫ بعد از خوردن مختصر لقمه ای شکلات تلخ با نان بربری(!) وضویی گرفتی و نمازی خواندی و مشغول درس هایت شدی. بعد کمی بیشتر در خاطرات روزانه ات غوطه ور می شوی.
یادت می آید که امروز یکی از دوستان قدیمی را که چندی بود ندیده بودی در کنارت بعد از نماز در مسجد دانشگاه ملاقات کرده ای. در لحظه حواست بر می گردد به چشم هایت که دارند خودشان را در آیینه نگاه می کنند. زرشک! این تنها جمله ای است که ذهن ات در توصیف لحظه ای از خودش و مجموعه ی تحت امرش(!) بر زبانت جاری می سازد.
وقتی آن قدر دل و فکرت مشغول می شود که اگر هر سجده را هزار بار هم بروی باز آن حس رضایت عابد بودنش را نداری و آن قدر فاصله می گیری که حتی در خودت هم هیچ تاثیری‌٫ آن هم تازه بعد از چند بار تکرار یک عمل٫ حس نمی کنی این یعنی اینکه کمربند ها را محکم بسته٬ صندلی را در حالت ایستاده قرار داده و به آن تکیه دهید٬ حواس پیما(!) در حال [فرود/سقوط] می باشد...
این حدیث کوتاه باید کرد.
:لبخند ملیح مثلا! (صرفا جهت بی دونقطه نماندن پست و البته منحرف کردنش!)

** شکر که ترس از آبجکت هایی را در وجودم قرار دادی تا به آبجکتی دیگر که تو باشی [ایمان/اسلام] آورم... :ریااااااا...
ششش
  • ۹۲/۰۳/۰۶
  • 301 Moved Permanently

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی