RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

۳ مطلب در دی ۱۳۹۲ ثبت شده است

اگر برای خودت حرفی داری notepad یا دفتری صد برگ کافی‌است.

اگر برای یک نفر حرفی داری نامه‌ای یا chat یا یک گپ دوستانه یا حتی پیامکی کافی‌است.

اگر برای دو سه نفر حرفی داری گذاشتن قرار ملاقات توی پارک یا کافی‌شاپ یا Email یا Video conference کافی‌است.

اگر برای صد نفر حرفی داری پست کردن آن توی شبکه‌های اجتماعی کافی‌است.

اگر برای هزاران نفر حرفی داری نوشتن نامه‌ای سرگشاده به آن قشر(؟!) یا مسئولانش کافی‌است.

اگر برای ملتی حرفی‌داری ...

کافی است. سکوت برایت بهتر است.


*اگر دنیایی حرف داری با این طیف گسترده مخاطبانت٬ عمل‌ات کجاست پس؟!

  • 301 Moved Permanently

این پستی است از سال‌ها پیش. مستقل از مفهوم له شدش(!) سبک نوشتنم رو دوست داشتم. :دی

روئین مغز
نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1389 ساعت 1:57 شماره پست: 8


ای باباش، تف به این شانس! دیدی چی شد؟
ما هم روئین تن از آب در اومدیم! آخه چه وضعشه، چرا خدا هر چی رو که یه نفر نمی خواد بهش می ده، آخه این چه قانونیه، نه منطقیه، نه قانونی، نه ...
دیگه خسته شدم از این زندگی لعنتی...
...
تنهای تنها بودم، تو اتاقم پشت لپ تاپ نشسته بودم و داشتم یه چیزی می نوشتم که ناگهان چشمم افتاد به کاتر زرد رنگی که روی میز بود.
در یک لحظه چشمم برق زد و فکری پلید تمام وجودم را فرا گرفت.
کاتر، من، زندگی، تنهایی، ...
اینها کلماتی بودند که در آن لحظه همین طور دور سرم می چرخیدند. تصمیمم را گرفتم. از پشت میز بلند شدم و کاتر را برداشتم و تیغ آن را اندکی بیرون آوردم، حدود دو سه سانت. عرق سردی پیشانیم را پوشانده بود، کمی هم ترسیده بودم. ولی تصمیم خودم را گرفته بودم، می خواستم هر طور که شده تمامش کنم. خسته شده بودم از خودم، از زندگی، از ... .
با دست عرقی که روی پیشانیم بود پاک کردم و سپس چشمانم را بستم و تیغ را آرام به مچ دست راستم نزدیک کردم. چند لحظه در همان حالت باقی ماندم، نتوانستم، دوباره عرقم را با دستم پاک کردم و همان دست را در زیر تیغ کاتر قرار دادم. و دوباره چشمانم را بستم و در یک لحظه با تمام وجود کاتر را روی رگم کشیدم. ناگهان تمام بدنم گرم شد، چند لحظه در همان حالت ماندم ولی هیچ دردی حس نمی کردم. چشمانم را آهسته باز کردم. "خدایا چه شده است مرا؟" جای هیچ زخمی بر روی دستم نبودو همچنین اثری از خون روی کاتر. همین طور داشتم با تعجب به دستم و کاتر نگاه می کردم که تلفن زنگ زد. " لعنتی، آخه چه موقع تلفن زدنه، یعنی کی می تونه باشه این وقت شب؟ " کمی درنگ کردم، همان طور که کاتر در دستم بود رفتم تلفن را برداشتم، مادرم بود "سلام، چه طوری جوجه، حالت خوبه؟ ما تا دو سه ساعت دیگه می آیم، از تو یخچال یه چیزی بردار بخور... "
گفتم" سلام، مرسی ،چشم ، دلم برایت خیلی تنگ می شه، خداحافظ." و گوشی رو گذاشتم، چشمانم پر اشک شده بود ولی تصمیم خودم رو گرفته بودم.
انگار یک نفر آن طرف خانه خوابیده بود. اعصابم خورد بود، تیغ کاتر را تا جایی که می شد بیرون آوردم و با تمام قدرت روی دستم کوبیدمش. حس کردم فلز سرد تیغ با رگ و خونم در آمیخت. کاتر را رها کردم، کاتر همان طور بدون هیچ فشاری از تمام دستم گذشت و روی زمین افتاد، به دستم نگاه کردم، حتی خراشی هم رویش نیفتاده بود. انگار کاتر و بدنم هم فاز نبودند، مثل روح.
ناگهان یادم افتاد که در خانه تنهای تنها بودم، پس آن که بود که آن طرف خانه خوابیده است. به سمتش حرکت کردم. پشتش به من بود. همان طور که داشتم نزدیکش می شدم، خون زیادی را دیدم که در اطرافش روی زمین ریخته بود. سر جایم میخ کوب شدم. حس عجیبی داشتم. انگار آن فرد را می شناختم. دوباره به سمتش حرکت کردم. چشمم را بستم و با دستم شانه اش را گرفتم و برگرداندمش. آری حسم درست بود، خودم بود. از یک طرف کمی خوشنود بودم که موفق شده بودم، از طرفی هم خیلی مضطرب و پریشان، فکر می کردم این چیزها فقط توی فیلم هاست، در همین افکار بودم که ناگهان کسی از پشت دستم را محکم گرفت. ناگهان تمام وجودم از حرکت ایستاد، داشتم خاطراتم از کودکی تا همین چند دقیقه پیش که پشت کامپیوتر بودم را در چند لحظه مرور می کردم و از غم ها و شادی هایش لذت می بردم که همان فرد که دستم را گرفته بود، چیزی گفت، صدایش خیلی برایم آشنا بود، انگار سال ها بود که این صدا را می شنیدم و این صدا با پوست و استخوانم در آمیخته بود، خیلی ترسیده بودم. یک بار دگر همان صدا آمد، کمی دقت کردم ببینم که صدا چه می گوید. عالم انگار جلوی چشمم داشت سیاه می شد. صدا یکبار دیگر مرا صدا زد. تمام هستی برایم به اندازه یک ذره نورانی در اقیانوسی از تاریکی محض شده بود و همان طور داشت کوچکتر و کوچکتر می شد. تمام ذهنمم را متمرکز این کرده بودم که ببینم این صدای آشنا چه می گوید، تمام عالم از جلوی چشمم محو شد و فقط سیاهی محض می دیدم، چشمانم را بستم.
"پسرم بیدار شو، ساعت هشت و نیم است، از سرویس جا ماندی."
چشمانم را باز کردم. مادرم دستم را گرفته بود و آن صدا هم صدای مادرم بود.
با شتاب بلند شدم و دست و صورتم را شستم و به سمت مدرسه حرکت کردم.
در آژانس یادم می آمد که دیشب خوابی مشوش دیده بودم ولی اصلا یادم نمی آمد که آن خواب چه بود. آن خواب فکرم را بدجور به خودش مشغول کرده بود، چشمانم را بستم تا با تمرکز بیشتری روی خوابی که دیده بودم فکر کنم، در همین تفکرات بودم که حس کردم دست هایم دارند کم کم روی کیفم که روی پایم بود پیانو می زنند و هر لحظه هم سرعت نواختنشان بیشتر و بیشتر می شد.
آهسته چشمانم را باز کردم، دیدم در خانه پشت لپ تاپم نشسته ام و هنوز دارم چیزی می نویسم
و هنوز تنهای تنها بودم و هنوز کاتر زرد رنگ روی میز بود...
و هنوز همان حسی را داشتم که داشتم.
...
ناگهان تلفن زنگ زد.

  • 301 Moved Permanently

این کتاب، فقط برای استفاده و بررسی شما محقق دینی! عرضه شده است.

از انعکاس مطالب کتاب و درج خبر در باره‌ی آن مگر در کتب تحقیقی و پایانامه‌ها پرهیز گردد.


*صفحه‌ی اول یکی از ۱۰ کتاب برتر :سکوت :دی

  • 301 Moved Permanently