RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

اگر از تک تک لحظات زندگی فقط لحظات خوش‌اش‌ در جلوی چشم‌مان باشد و بقیه‌اش پاک شود٫ معجون حاصل چیزی جز معجزه نیست.
دلم خواست دست به قلم ببرم و زندگی‌ای معجزه‌گونه از یک زندگی معمولی بسازم٫ با جملات کوتاه و رمان وار از طفولیت تا ...
:شیرین

مقدمه وار صرفا برای چارچوب:
یکی دو سالش بود. یادش می آید که فقط بی نهایت نرم بود. از دست بچه های شیطان فامیل او را روی میز ناهارخوری می‌گذاشتند تا دستشان به او نرسد و لپ‌های تپل‌اش را نکشند. از همان موقع عاشق چیزهای شیرین بود. شکلات و شیرینی٫ مخصوصا پشمک و آغوش مادرش. گویا از همان موقع هم قرار بود از زندگی فقط شیرینی‌هایش نصیب او شود.
سه چهار سالش بود. با برادر و خواهرش که از او به مراتب بزرگتر بودند بازی می کرد. هر بازی‌ای که می شد در خانه یا حیاط خانه انجام داد. از برف بازی در زمستان گرفته تا شنا در حوض کوچک وسط حیاط در تابستان. حتی از شطرنج‌بازی با برادر هم نمی‌گذشت. البته در ابتدا مهره‌های شطرنج برایش حس خانهٰ‌سازی داشتند که باید آن ها را به کمک برادرش در جای درست‌شان قرار می داد. نقاشی را هم دوست داشت. از بازی و تماشای مورچه و جوجه اردک و پروانه و بچه گربه ها سرمست می شد و عاشق این بود که در بهار چند دانه لوبیا را خیس کند. آن‌ها را در دل خاک بکارد و هر روز به آن‌ها آب دهد تا چند هفته دیگر سر از خاک دربیاورند و دانه‌های جدید دهند.
ّ[ادامه دارد...]


* ایده ی موازی کاری که دیشب زده شد خیلی عالی‌تر از آن بود که حتی فکرش را می کردم. :شکر

  • 301 Moved Permanently


دوست دارم.


در دایره ی اصحاب نشسته بودیم. یکی از شیوخ دستی برد بالا و نطقی کرد.

فرمود می دانید راحت ترین و کوتاهترین راه اثبات خدا چیست؟!

بزرگترین و خفن ترین و شاخترین آبجکت موجود رو در نظر بگیرید و او را خدا بنامید. بعد اگر خالقی نداشته باشه که همه چی خوب و آرومه. و اگه خالقی داشته باشه یعنی اینکه بزرگ‌ترین و خفن‌ترین انتخاب رو نکردیم و انتخاب‌مان اشتباه بوده پس آن خالق را به عنوان خدا در نظر می گیریم. تسلسل هم که معنا ندارد پس بلاخره مجموعه یک بزرگترین عضوی دارد که آن پروردگار جهانیان است. من این گونه خدایی را می ستایم.

*داشتم به فرموده های شیخ گوش دل می سپردم که در دم فکری در ذهنم جاری شد. یاد طفولیت خویش افتادم. آن موقع که محصلی بیش نبودم. یاد دارم روی هر مسئله٬ شی٬ درخت(!)٫ یا هرچیز دیگری که قابل حل نبود استقرا می زدیم و تقریبا بدون هیچ تفکری آن را حل می کردیم. یکی از چیزهایی که راجع به همین استقرا برای من خیلی جالب بود توانایی‌اش در حل قضایای نظریه اعداد بود. بدون این‌که اصلا بفهمم قضیه چیست٫ در کجا به درد می‌خورد٫ چه نوع مسائلی را می شود با آن حل کرد٫ چرا اصلا چنین قضیه‌ای به وجود آمده و تاریخچه‌اش چیست یک استقرا رویش می‌زدم و خر کیف از حل کردنش و علامه‌ی دهر بودنم در نظریه‌ی اعداد بی‌درنگ به سراغ سوال بعد می رفتم٫ کاملا مستقل از چندصد یا هزار نفرـساعت‌ی که صرف اثبات قضیه ی مذکور به روش آدمی‌زاد در زمان های قدیم شده بود.

درست است که حال با یک ایده ی مثلا خلاقانه ظریف آن مسئله نظریه اعداد که شاید راه حل اصلی‌اش [که به وجود آورنده‌اش مد نظر داشت] چند ده صفحه اثبات سنگین داشته در نیم صفحه به راحتی اثبات شده ولی این کجا و آن کجا.

این راه حل صرفا بی هیچ‌گونه معرفتی فقط نشان می دهد که خب این اصل/قضیه که همه مکرر تکرار می کنند برقرار است٬ تمام. بدون هیچ حسی یا نشان دادن قدرت قضیه مذکور یا حتی بدون نیاز به فهمیدن قضیه و حالت های خاص و غیربدیهی که می تواند برایش پیش بیاید که هرکدام از آن حالات خاص می‌تواند در آینده برایم مشکلات حاد پیش بیاورد.

ولی در عوض راه حل اصلی درست است که زمان‌بر است٫ دوشواری(!)‌ دارد ولی در عوض آدمی سیرتکاملی مسئله را می فهمد. با خود مفهوم مسئله ارتباط برقرار می کند نه با ابزاری که آن قضیه را اثبات می کنند. در خود زیبایی قضیه غرق می شود و نه در زیبایی تکراری ابزار اثبات قضیه و خود ذات قضیه را با گوشت و پوست لمس می کند و نه هیچ چیز دیگر.

**حیف که وقتم خیلی با ارزش‌تر از این است که بنشینم اثبات قضایا و اصول را درست حسابی بخوانم. (آن اثباتی را که با تمام وجود لمس‌اش کنم)٫ صرفا یک چیزی می‌خواهم که دهان خودم را پرکرده باشم. همین.

خداشناسی‌ام هم همین طور است. به این خلاصه می شه:

بزرگترین و خفن ترین عضو رو در نظر بگیر اون خداست.

اصلا هم برایم مهم نیست که اصلا چرا خواسته به عنوان خدا بشناسیمش؟ افعال ما از چی نشئت می گیره؟ اصلا دخالت خدا توی امور لازمه یا مثل یه اسباب بازی ما رو ساخته و انداخته وسط جهان آفرینش و یا رابطه وجودی ما نسبت به خدا چه جوریه و در همین لحظه ی خاص چقدر بهش وابسته‌ایم و کلی سوال دیگه شبیه این. کلا دوست نداریم وارد جزییات بشیم و واقعا درک کنیم چی به چیه.

صرفا یه اثبات می خوایم که گفته باشیم و دهنمان پر باشد. خب اثبات می کنیم بزرگترین و خفن ترین موجودیت وجود دارد و حالا مرام می‌گذاریم و می‌گوییم خب حال خلق‌مان هم کرده است. و حال ما را به خیر و خدا را به سلامت(!!!) ما اینجا علفمان را بخوریم٫ خداوند هم بفرمایند دیگر مخلوقانشان را بیافرینند و کاری به کار این مخلوق نداشته باشند.

وقتی آن گونه اکسترمال می زنیم و پروردگار را اثبات می کنیم. دیگر چه می دانیم رابطه ی بین خالق و مخلوق چیست. چه می دانیم منشا وجودمان چیست. عین الربط بودن چیست. چه می دانیم ذات همگی‌مان صرفا تصویری بودن از آن‌چه او تصور کرده چیست. و چه می دانیم اگر یک لحظه تصورمان نکند هیچ هیچ هیچ هم نیستیم. اصلا هیچ‌ی هم برایمان معنا ندارد. اصلا نیستیم که بخواهد برایمان بودن معنا پیدا کند. تعریف نشده ایم...

گویا از همان ابتدا وجود نداشته‌ایم.


* از فجایع شیخ ما چه خبر؟ دستی برد بالا و گفت یک قدح... :پی+دی

  • 301 Moved Permanently

هی بالشت! هییی بالشت! هییییییی بالشت!

و تو را بالشتی هست که شب ها بر روی آن آرام می گیری

و تو چه دانی چیست بالشت

و تو چه دانی چیست پیوندی که بین توست و بالشت‌ات

و البته بالشت‌ات و تو

«وُ هوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ اللَّیلَ لِباساً وَ النَّوْمَ سُباتاً»

:شکر


*شب   :دی

  • 301 Moved Permanently

و آخرش با تمام حرف هایی که زدیم دور هم٫ بحث هایی که کردیم٫ روشن فکر بازی هایی که در آوردیم٫ بادهایی که بر غب‌غب(؟!) انداختیم از شدت فهم و شعور خودمان و علامه ی دهر بودنمان به عنوان یک عبد در این ماه ولی سخن با یک جمله باید کوتاه کرد.

و ما ادراک ما لیل القدر ...



:تمام.

  • 301 Moved Permanently
بعضی از چیزها بیشتر از اینکه دیدن خودشان آدم را شاد و خوشحال کند٫ تغییر مکانشان در خانه و اتاق آدم را سرمست می کند و حس ذوق مرگیت را در انسان به جوش/غلیان(؟!) می آورد. :دی

دم صاحبشون گرم. :)

  • 301 Moved Permanently
آن ها یک جور آرام می شوند٫ ما یک جور٫ عده ای دیگر یک جور...

عده ای با آهنگ شش و هشت٫ عده ای با دکتر روانپزشک٫ عده ای با قرص٫ عده ای با طبیعت٫ عده ای با دیوانه بازی٫ عده ای با اشک٫ عده ای با رقص٫ عده ای با رپ٫ متال و بلک و ...٫ عده ای هم کلا پرت از ماجرا٫‌ داغون٫ له‌له(!)٫ ساکت می نشینند کناری٫ توی خلوت خودشون٫ دور از هیاهوی دنیا٫ کاری به کار هیچکس هم ندارند٫ هر موقع حالشون گرفته می شه دوتا آیه می گذارند جلوی چشم‌شان٫ یکم در باب همان آیات فکر می کنند٫ دلشون قرص می شه٫ بعدش هم می روند پی کارشان. با انرژی مضاعف شروع به کار می کنند. هیچ خرج و زیانی هم واسه کسی ندارند.
تازه بعدش هم به اطرافیانشون کلی حال می دن با تفکراتشون و کلی از کاراشون! :پی

واقعا راضی‌ام از همشون٫ دست‌شون رو هم می بوسم. [البته جز تو! :دی]
  • 301 Moved Permanently

۱. بخور!

۲. تعداد قاشق هاتو بشمار!

۳. هر روز یک چهارم قاشق چایی خوری ازش کم کن!

۴. برو به مرحله (۱) تا وقتی که دیگه غذا نمی خوردی!‌ :پی+دی

(اصن حس هم نمی کنی بعد از یه ماه کلی غذا کمتر می خوری٬ بدون هیچ زحمت اضافی)


ّ[متد مدارا] -> نه افراط نه تفریط

منبع : شیخ ما! {اسمشون یادم نمیاد خب٫ گیر نده! :اس}

  • 301 Moved Permanently

وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیم (یوسف ۵۳)

: توکل

: عجز

: التماس

: عبد



پ.ن: و من نفس خود را تبرئه نمى‏کنم چرا که نفس قطعا به بدى امر مى‏کند مگر کسى را که خدا رحم کند زیرا پروردگار من آمرزنده مهربان است

-> بعد از تبرئه شدن حضرت یوسف و اعتراف دیگران و مخصوص شدنش در پیش ملک بر می‌گردند و می‌فرمایند من این کاره نبودم اگر خدا به من رحم نمی کردند.
:‌ زبان حقیر از وصف عظمت موجود عاجز می باشد. شرمنده [سوال نفرمایید!] ->‌ حتی شما دوست عزیز :پی
: دوست دارم دفترها سیاه مشق بگیرم فقط برای شرح این آیه به خودم...


*مشهد رفت و مشتی شد٫ مشهد رفت و مشتی شد٫ مشهد رفت و مشتی شد ...

مدتی گذشت

مشتی بود و مشهد رفت٫ مشتی بود و مشهد رفت٫ مشتی بود و مشهد رفت ...

مدتی دیگر گذشت

حج رفت و حاجی شد٫ حج رفت و حاجی شد٫ حج رفت و حاجی شد ...

از بین یکی از این حج ها یکی به دلش نشست٫ بعد از آن حس کرد حاجی شده٫ بعد از آن اینگونه شد:

حاجی بود و حج رفت٫ حاجی بود و حج رفت٫ حاجی بود و حج رفت ...

ولی سرانجام انسان نشد و سوی انسانیت نرفت... :|

// کاش جای یکی از مشتی ها یا حاجی های بالا انسان می شد٫ تا آخرش می ماند٫ می شد٫ می بود٫ انسانیت را.


توبه می‌کرد٫ توبه می‌کرد٫ توبه می‌کرد...

و البته در میان هر دو توبه ی پیاپی به جامی توبه اش را باز می کرد. انقدر توبه هایش سست و نرم شده بودند که دیگر شکستن هم نمی خواستند. گره توبه را باز می کرد. می گذاشت روی طاقچه تا برای فردا توبه جدیدی هدر نرود و اصراف نکند(!) صبح که  از خواب بلند می شد همان را می بست به گردنش٫ دستش٫ پایش٫ چشم اش٫ گوش‌ش ... هر کجا که می دانست امروز بیشتر درگیر گناه خواهد بود و شب دوباره به قدحی می شکست‌ش... ببخشید٫ بازش می‌کرد٫ می‌گذاشت روی طاق‌چه برای روز بعد.

- و این بود سیکل معیوب و خفونت انگیز زندگی بنده‌گی اش.


** رابطه بین ریش و قیچی و عابد و معبود و فاعل و مفعول و بالش و مبلوش(؟!) همه دست خودت بوده و هست. :)

  • 301 Moved Permanently

گفتند:‌ خدایا شرمنده‌ایم٫ آن قدر که تو بخشنده ای گناه نداریم٫ گناهانمان تا فلک بیشتر نیست. کم گناه کرده‌ایم. شرمنده‌ایم...

:سکوت

  • 301 Moved Permanently

باید درک کرد. خیلی از چیزها را باید در این لحظات درک کرد. یک لحظه هم کافی است برای درک کردن٫ برای علامه‌ی دهر شدن. فقط گوشه ی چشمی به ما کند هر یک جهان می شویم.

کافی است لحظه ی آن گونه که لایق‌ش است تصورش کنیم. مغز و دل با این عظمت را بیهوده که نیافریده. درست است از یک میلیاردمش نیز استفاده مفید نمی کنیم ولی فقط یک لحظه سعی کنیم تا جایی که نزدیک است بوی سوختن دل و مغزمان درآید (که همان یک میلیارد تقسیم بر دو خودمان می شود) فقط تصورش کنیم. به اندازه دل و مغز کوچک و ناچیز خودمان کوچکش کنیم و در وهم خود بگنجانیمش. بدون بعد. بدون زمان. بدون مکان.

جهان چه بیش از این دارد؟!

  • 301 Moved Permanently