ریش و قیچی
وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیم (یوسف ۵۳)
: توکل
: عجز
: التماس
: عبد
پ.ن: و من نفس خود را تبرئه نمىکنم چرا که نفس قطعا به بدى
امر مىکند مگر کسى را که خدا رحم کند زیرا پروردگار من آمرزنده مهربان است
: زبان حقیر از وصف عظمت موجود عاجز می باشد. شرمنده [سوال نفرمایید!] -> حتی شما دوست عزیز :پی
: دوست دارم دفترها سیاه مشق بگیرم فقط برای شرح این آیه به خودم...
*مشهد رفت و مشتی شد٫ مشهد رفت و مشتی شد٫ مشهد رفت و مشتی شد ...
مدتی گذشت
مشتی بود و مشهد رفت٫ مشتی بود و مشهد رفت٫ مشتی بود و مشهد رفت ...
مدتی دیگر گذشت
حج رفت و حاجی شد٫ حج رفت و حاجی شد٫ حج رفت و حاجی شد ...
از بین یکی از این حج ها یکی به دلش نشست٫ بعد از آن حس کرد حاجی شده٫ بعد از آن اینگونه شد:
حاجی بود و حج رفت٫ حاجی بود و حج رفت٫ حاجی بود و حج رفت ...
ولی سرانجام انسان نشد و سوی انسانیت نرفت... :|
// کاش جای یکی از مشتی ها یا حاجی های بالا انسان می شد٫ تا آخرش می ماند٫ می شد٫ می بود٫ انسانیت را.
توبه میکرد٫ توبه میکرد٫ توبه میکرد...
و البته در میان هر دو توبه ی پیاپی به جامی توبه اش را باز می کرد. انقدر توبه هایش سست و نرم شده بودند که دیگر شکستن هم نمی خواستند. گره توبه را باز می کرد. می گذاشت روی طاقچه تا برای فردا توبه جدیدی هدر نرود و اصراف نکند(!) صبح که از خواب بلند می شد همان را می بست به گردنش٫ دستش٫ پایش٫ چشم اش٫ گوشش ... هر کجا که می دانست امروز بیشتر درگیر گناه خواهد بود و شب دوباره به قدحی می شکستش... ببخشید٫ بازش میکرد٫ میگذاشت روی طاقچه برای روز بعد.
- و این بود سیکل معیوب و خفونت انگیز زندگی بندهگی اش.
** رابطه بین ریش و قیچی و عابد و معبود و فاعل و مفعول و بالش و مبلوش(؟!) همه دست خودت بوده و هست. :)