عنوان کتاب : معجزه
شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۲۵ ب.ظ
اگر از تک تک لحظات زندگی فقط لحظات خوشاش در جلوی چشممان باشد و بقیهاش پاک شود٫ معجون حاصل چیزی جز معجزه نیست.
دلم خواست دست به قلم ببرم و زندگیای معجزهگونه از یک زندگی معمولی بسازم٫ با جملات کوتاه و رمان وار از طفولیت تا ...
:شیرین
مقدمه وار صرفا برای چارچوب:
یکی دو سالش بود. یادش می آید که فقط بی نهایت نرم بود. از دست بچه های شیطان فامیل او را روی میز ناهارخوری میگذاشتند تا دستشان به او نرسد و لپهای تپلاش را نکشند. از همان موقع عاشق چیزهای شیرین بود. شکلات و شیرینی٫ مخصوصا پشمک و آغوش مادرش. گویا از همان موقع هم قرار بود از زندگی فقط شیرینیهایش نصیب او شود.
سه چهار سالش بود. با برادر و خواهرش که از او به مراتب بزرگتر بودند بازی می کرد. هر بازیای که می شد در خانه یا حیاط خانه انجام داد. از برف بازی در زمستان گرفته تا شنا در حوض کوچک وسط حیاط در تابستان. حتی از شطرنجبازی با برادر هم نمیگذشت. البته در ابتدا مهرههای شطرنج برایش حس خانهٰسازی داشتند که باید آن ها را به کمک برادرش در جای درستشان قرار می داد. نقاشی را هم دوست داشت. از بازی و تماشای مورچه و جوجه اردک و پروانه و بچه گربه ها سرمست می شد و عاشق این بود که در بهار چند دانه لوبیا را خیس کند. آنها را در دل خاک بکارد و هر روز به آنها آب دهد تا چند هفته دیگر سر از خاک دربیاورند و دانههای جدید دهند.
ّ[ادامه دارد...]
* ایده ی موازی کاری که دیشب زده شد خیلی عالیتر از آن بود که حتی فکرش را می کردم. :شکر
دلم خواست دست به قلم ببرم و زندگیای معجزهگونه از یک زندگی معمولی بسازم٫ با جملات کوتاه و رمان وار از طفولیت تا ...
:شیرین
مقدمه وار صرفا برای چارچوب:
یکی دو سالش بود. یادش می آید که فقط بی نهایت نرم بود. از دست بچه های شیطان فامیل او را روی میز ناهارخوری میگذاشتند تا دستشان به او نرسد و لپهای تپلاش را نکشند. از همان موقع عاشق چیزهای شیرین بود. شکلات و شیرینی٫ مخصوصا پشمک و آغوش مادرش. گویا از همان موقع هم قرار بود از زندگی فقط شیرینیهایش نصیب او شود.
سه چهار سالش بود. با برادر و خواهرش که از او به مراتب بزرگتر بودند بازی می کرد. هر بازیای که می شد در خانه یا حیاط خانه انجام داد. از برف بازی در زمستان گرفته تا شنا در حوض کوچک وسط حیاط در تابستان. حتی از شطرنجبازی با برادر هم نمیگذشت. البته در ابتدا مهرههای شطرنج برایش حس خانهٰسازی داشتند که باید آن ها را به کمک برادرش در جای درستشان قرار می داد. نقاشی را هم دوست داشت. از بازی و تماشای مورچه و جوجه اردک و پروانه و بچه گربه ها سرمست می شد و عاشق این بود که در بهار چند دانه لوبیا را خیس کند. آنها را در دل خاک بکارد و هر روز به آنها آب دهد تا چند هفته دیگر سر از خاک دربیاورند و دانههای جدید دهند.
ّ[ادامه دارد...]
* ایده ی موازی کاری که دیشب زده شد خیلی عالیتر از آن بود که حتی فکرش را می کردم. :شکر
- ۹۲/۰۵/۲۶