خدا را می شناسم از شما بهتر٫ شما را از خدا بهتر
زندگی را دوست دارم
ولی زندگی کردن را نه.
دوست دارم یک نفر به جای خودم زندگی می کرد و خودم از بالا تا حدودی کنترلش می کردم و خودش به اندازه کافی باهوش بود و خود جزییات را انجام می داد. حوصله ی ظرافت کاری های موجود را اصلا ندارم. همان طور که تا کنون نداشتم...
(
یک جورهایی حس خدایی دست می دهدم با این سبک زندگی٫ خودش یک سری اسباب بازی آفریده و پرت کرده در این کره ی خاکی و کلیات را معلوم کرده و گفته بچرید و از بالا نظاره گر ماست و می خندد حتی به همین انگشتان من که در حال تایپ این مزخرفات هستند.
گویا واقعا ولی اش در این قلمرو هستیم.
لبخند.
)
*مستقل تفکراتم پیش می روند
و زندگی بیرونی نیز تا حدودی هم جهت با آن در حرکت است
و زندگی درونی از این تفکرات و زندگی بیرونی نشآت می گیرد
و اتوپیا نیز.
مهم است کنترل تفکرات + زندگی بیرونی٫ بقیه ی چیزها همگی تابعی از این دو چیز هستند.
- ۹۰/۱۰/۱۹