RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

کودک کوچک درون یا ... ۱۸ ساله

يكشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۰، ۰۶:۱۳ ب.ظ

دیروز که دانشگاه بودم کلی برف اومده بود. هر بار که از سی ای می اومدم بیرون دوست داشتم از شیروانی رو به روی دانشکده (شیرونی کارگاه ها) که پر از برف بود قل بخورم بیام پایین٫‌ اون پایین هم کلی برف باشه و بیوفتم روش و ...


دوست ندارم بزرگ بشم دیگه. به هیچ وجه! تا همین حد هم که هی دوست داشتم بزرگ شم و فکر می کردم که هر چی بزرگ تر بشم بهتره و هر بار که هی بزرگتر می شدم هی بدتر می شد و هی خودم رو توجیه می کردم که فقط این یه دفعه بوده و مرحله بعد که بزرگ شی بهت خوش می گذره و دیگه همه چی روبه راه می شه و همه چی آرومه و دغدغه هات کمتر می شه و استرس ت کمتر می شه و ...

ولی باز... :سکوت

کافیه دیگه!


* نمی شه.

واقعا نمی شه. وقتی گاها خودم هم از بعضی رفتار های خودم با اینکه مطمئن ام کودک کوچک درونه استنباط پسرونه نبودن(!!!) می کنم٫‌ انتظار دارم بقیه چه برداشتی بکنند. چرا بچه گی کردن تعریف نشده است؟

در حالی که باید برای فراموش کردن خیلی از چیزها{*}٫ بچگی کرد؟!


*{

دلار چنده؟!

سرعت اینترنت؟!

رتبه مون بین کشورها توی کلی چیز؟!

...

}// اعصاب ندارم٫!


* دنبال رابطه منطقی بین کول بودن و بچه بودن ام. با اینکه برای هیچکدام تعریف دقیقی ندارم...
:سکوت + سکوت‌ +‌ سکوت



*ولی باز نمی توان بچه بود و بزرگ نشد.

نمی شود٫‌ نه اینکه نخواهم...// بیا و کشتی ما در یه شط شرابه هفت سال مونده تو گمرک انداز!

  • ۹۰/۱۱/۰۲
  • 301 Moved Permanently

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی