RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

با یک سری فکر که انگار٫ دو هزار سالشونه

سه شنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۰، ۰۱:۴۰ ب.ظ

هوای اتاق رو به دو قسمت تقسیم می کنم٫‌ می رم می شینم اون ورش که هنوز توش نفس نکشیدم. چون می خوام به خودم عادت نکنم٫‌ به نفس هام٫‌ به دی اکسید کربن تولید شده توسط این سلول های بی مصرف که ورودی و خروجیشون هیچ ربطی به هم ندارن چون صاحابشون رفته گل بچینه٫‌ به سردی دستام٫‌ به سکوت تولید شده که دوستش دارم و دوست ندارم با هیچ کس شریکش بشم٫ به نگاه های ملتمسانه لپ تاپ زشتم که داره می گه بیا بشین پام و این کد لعنتی رو بزن٫ به سایه ام که هشتاد درصدش داره بین من و دیواری که بهش تکیه دادم له می شه٫‌ به ...

نمی خوام عادت کنم. نمی خوام....


هوای اتاق رو به هزار قسمت تقسیم می کنم و مغزم رو باز می کنم و هر تیکه اش رو پرت می کنم تو یکی از قسمت هاش٫ بعد یه نم بارون...

می ذارم واسه خودشون یکم هوا بخورند٫ شاید کمی تازه بشن٫ بشه خوردشون و شایدم یکم هضم شون کرد. (نون خشک + چایی‌ + ؟! )

[تو که لنگ در هوایی٫ صبحونت شده ....] + غم بسیار


*صفر و یک و یک تر؟!

:سوال + سه سال بعد؟!


فاجعه خیلی عمیقه.

شایدم عمیق تر...

>>

اونوقت که کوچولو بود و بچه ها داشتن بین هوانورد شدن یا دکتر شدن یا رفتگر شدن (که این آخری آرزوی خانواده بود) یکی رو انتخاب می کردند٫ بچه می خواست شغلش درس خوندن باشه...


*هفتاد سال بعد...

+ دوست داری چه کاره شی {بابا/مامان} بزرگ؟

ـ دوست دارم درس خون باشم نوه جان.

- تمام! 


یه آدم با معدل  ۱۹.۹۹ (شایدم بیشتر) اگه ندونه هدف آفرینشش چیه٫ نهایتش اینه که در بهترین دانشگاه دنیا درس می خونه و بعدش توی بهترین آزمایشگاه جهان تحقیقات می کنه و توی یه خونه ی خفن زندگی می کنه و ...

بدون اینکه هیچ تاثیری در بهبود وضع موجود بشریت داشته باشه. :درد


بی شک یک درس ناخوانده می تواند جهانی را تغییر دهد.

نمی تواند!؟ :تمام


**یادمون باشه وقتی می خوایم زندگی کنیم هر کجا که نشستیم٫ بقل دستمون واسه آدمیت هم جا بگیریم که بتونه بشینه پیشمون.

:عینک آفتابی+ وایتکس برای شستشوی چشمان

+ قول بده هیچ وقت نذاری والیوم جاشو بگیره... :چشمک


*{المپیاد+کنکور+پیش دبستان+تافل+اپلای} ی ها >> به کانون بیاید٫‌ برای شما برنامه ی ویژه ای داریم!

 {یکی می شه از اون وسط بگه هدف از زندگی دقیقا چیه؟! آقا شما بگو... خانم شما؟ نه شما نه٫ بقل دستیتون... آهان.}

:سکوت


*به زرد زرد٫ به سبز سبز٫ بنفش نفش... :سوت

از تجملات بدم می آید ولی همان لحظه که دارم به این فکر می کنم٫ مشغول سرو یک وعده غذایی (که حتی اسمش را بلد نیستم) حدودا شصت هفتاد برابر قیمت غذای سلف دانشگاه ام و از پنجره رستوران در حال تماشای کودک دستفروشی ام که در آن سمت خیابان٫‌ فال حافظ بر دست٫ محو است در بستنی قیفی یک کودک در حال عبور و مادرش. و حتی یک لحظه به این فکر نمی کنم که چه در دل او می گذرد و ذهنم را از هر فکر مزاحمی(!) آزاد می کنم و تمرکزم را بر روی بشقاب هایی که جلویم روی میزند جمع می کنم و دوباره مشغول خوردن می شوم...

آخه حیف اند!

:از کادر خارج می شوم + :|

*در چراگاه نصیحت٫ ملتی (همراه با مخلفات!) دیدم سیر...


*تفاوت خاصی نیست بین فراموش کردن و تلافی کردن. باور کن! :سوت

 + می خواستی تلافی کنی؟

 - به هیچ وجه٫ فقط می خواستم فراموش کنم٫ که آن هم نشد... :شط شراب+ ... بد


-- از عابرهای «ظاهرا» خوش بخت می ترسه٫‌ از خودش مثلا؟! :جنون

* رضا یزدانی تر! (خودنویس طوسی +‌ وانا تیمارستان...) :خط صاف


*وقتی انقد واسه مشتری ارزش قائل نیستی که ده تا پست رو تو یکی می گی... :سوت+پی

  • ۹۰/۱۱/۱۱
  • 301 Moved Permanently

وانا خودا

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی