RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

چند وقت است حس کمبود می کنم٫ حس کمبود یک چیز که خودم هم نمی دانم دقیق چیست٫ چیزی که خیلی ها به وجودش فکر هم نمی کنند٫ یک چیز کوچک٫ یک چیز که در جیب جا شود [مثلا!]٫ یک چیز که هر وقت دلت گرفت از جیبت بیرون بیاوری و با یک نیم نگاه به آن تمام غم موجودت محو شود یا حداقل باعث شود برای مدتی به آن فکر نکنی...
چند روز پیش داشتم فکر می کردم که چه چیزی می تواند باشد آن؟! جنس اش از چیست؟ چه شکلی است؟ ...
همان موقع به ذهنم رسید که می تواند بسته به آدم اش٫ قطعه ای از بهشت باشد {یا شایدم هم جهنم!}. مثلا یک جاکلیدی به شکل یک حباب شیشه ای که درونش تکه ای از خاک(؟!) بهشت ریخته اند یا یک یک دریچه ی کوچک که از درونش منظره ای از بهشت معلوم باشد یا ...
بعد کمی بیشتر که فکر کردم دیدم این هم خیلی توفیقی ندارد٫ متاسفانه(؟) ما انسانیم(!) و هر نعمتی (هر چند بزرگ) بعد از مدتی برایمان تکراری می شود و دیگر قدرش را نمی دانیم٫ اگر منظره ای از بهشت هم جلویمان باشد و از وجودش (هر چند بی ایمان باشیم) مطمئن شویم٫ باز هم بعد از مدتی برایمان تکراری می شود و آن جاکلیدی را از جیبمان در می آوریم و در کشو میز تحریرمان می گذاریم یا شاید هم در انباری را باز می کنیم و پرتش می کنیم آن تو ... :سکوت
بعد همین طور داشتم فکر می کردم که آن چیز چه چیزی می تواند باشد؟ مثلا هدیه ای که مادر گرام در روز تولد با عشق تمام به کودک دلبند اش داده(؟!) یا یک قلب نصفه که در روز ولنتاین ملت برایت گرفته اند و نصف بقیه اش را انداخته اند در جوب آب(؟!) یا یک تکه سنگ کوچولوی مشکی که رویش یک فسیل کوچک سرخس برای دوران نمی دونی چی چی است که خودت در یکی از کوهنوردی هایت با بچه ها در کنار یک رودخانه پیدایش کردی(؟!) یا در بطری یک نوشابه ی کاملا معمولی(!) که با فشار دست کج شده است و فکر می کنی که کلی خاطرات خوب را یادت می آورد(!؟) یا یک تکه شکلات تلخ پارمیدا (بدون فوکول!)‌ با درصد بالای ۹۰٪ که تمام حس های خوب را یکدفعه به تو هدیه می کند(؟!) یا یک سوییچ مرسدس بنز به همراه هزاران جایزه ی نقدی و غیر نقدی دیگر...

همین طور داشتم فکر می کردم و برای خودم مزخرفات (خزعبلات؟!) ردیف می کردم که ذهنم جذب موضوع خاصی شد٫ یک جاکلیدی(!) که توش خدا نباشه(!!!)٫ یعنی خودش اراده کنه که توی یه فضای حدود یک سانتی متر مکعبی هیچ کدوم از قوانین اش و خدایی ات اش و عشق اش و نظم اش و کلی چیز دیگر اش رو دخالت نده٫ مرام بگذاره(!) و بگذاره اون یک تکه از این فضای بی نهایت واسه خودش بی صاحاب باشه و خلا هم نباشه٫ هیچی هم نباشه٫ سیاهی محض هم نباشه٫ حجمش حدود یک سانتی متر مکعب هم نباشه٫ اصلا حجمش بی نهایت باشه ولی فضای اطرافش که صاحاب داره واسه اینکه نظمش به هم نخوره و درون آن پوچی سقوط نکنه فرض کنه این چیزی که مجاورش هست حجمش حدود یکی دو سانت مکعبه و  ...
:خطای زمان اجرا + پی
 (حالا مستقل از اینکه از لحاظ فیزیکی می تونه چه اتفاقای بدی بیفته٫ فرض می کنیم که اتفاق بدی نیفته و همه چی پایدار بمونه و ادامه می دیم! :پی)

 خب حالا یک تکه از جهان را در جیب مان داریم که خدایی درونش نیست٫ یه تکه از جهان وجود دارد که تک تک ذرات اش هیچ حسی نسبت به هیچی ندارد٫ البته ذره ای هم درونش نیست٫ نبودن مطلق است٫ بعد از گوشه ی چشم یک نگاهی به آن می اندازی٫ می بینی که یک چیزی دورنش کم است و درد می کشی. یک لحظه حس می کنی تنهایی٫ تنهای تنها٫ به معنای واقعی کلمه٫ می دانی که بهانه گیری هم نمی کنی(!)٫ واقعا تنهایی. نگاهت را می دزدی. یک بار دیگر یک نگاه کوچک می اندازی و می ترسی از این تنهایی٫ این ترس تمام وجودت را فرا می گیرد٫ نمی دانی چرا٫ ولی حس می کنی که دیگر هیچ کس٫ هیچ وقت دوستت ندارد و نداشته و نخواهد داشت و باز بیشتر می ترسی و اشک هایت کم کم سرازیر می شوند٫ قلبت درد می گیرد٫ جای خالی تمام کسانی که دوستت داشتند و دوستشان داشتی را یک لحظه در قلبت حس می کنی و این درد در تمام وجودت می پیچد و خودت نیز همراه با این درد به خودت می پیچی و بند بند استخوان هایت می خواهند از هم فاصله بگیرند٫ قطرات اشک هایت تمام گونه ات را خیس کرده اند. چشمانت را برای چند لحظه کاملا می بندی٫ همان لحظه حس عجیبی پیدا می کنی. حس می کنی تمام وجودت پر از نور شده٫ پر از روشنایی مطلق٫ حس می کنی تمام مخلوقات دوستت دارند٫ حس می کنی تمام مخلوقات سجده ات می کنند٫ حس می کنی حس خیلی خیلی خاصی داری که تا کنون نداشته ای٫ حس می کنی تمام انرژی جهان بر روی تک تک سلول های تو متمرکز شده٫ حس می کنی تمام جهان عاشق تو است٫ حس می کنی که یکی در حال تماشایت است که از رگ گردن به تو نزدیک تر است. حس می کنی که خدایی داری٫ خدایی که دوستت دارد...

موضوع اصلی چه بود اصلا؟!
آهان. آیا غمی وجود داشته اصلا؟!
جاکلیدی چی؟!
:سوت+دی


*یکی از بزرگترین سوال های بچگی ام این بود که چطور می شود فشار هوای به این عظمت را بالای سرمان حس نمی کنیم؟! حال می فهمم دلیلش را.
:غم بسیار.
وقتی از همان لحظه ی صفر تا همین لحظه بدون حتی یک لحظه نبودن٫ بوده٫ از بس وجود داشته که وجود نداشته.
(///از ناتوانی لغتی(!) برای گفتن منظورم درد می کشم.)

**وقتی همه چیز مهم است٫ دگر هیچ چیز مهم نیست...
:سکوت




  • ۹۰/۱۱/۲۸
  • 301 Moved Permanently

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی