RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

باید قربانی کرد، باید قربانی داد...

جمعه, ۵ آبان ۱۳۹۱، ۰۳:۵۴ ب.ظ
با وجود تمام مسائلی که در زندگی روزمره گریبانم را گرفته اند ولی باز هر روز بیشتر به اکراه نبودن در دینش ایمان پیدا می کنم و این یعنی لا اکراه فی الدین(!) (استدلال رو داشتی؟! :پی+دی) یعنی نه ترسی برایم وجود دارد، نه طمعی. یعنی اگر مردش باشم راه این است و قدم های بیشمار، اگر هم نباشم خواب است و لذتی حداکثر به اندازه ی بیشینه ی درک و شعور و البته زرنگی ام. یعنی وقتی تصمیمی می گیرم خودم باید حواسم باشد تا چه حد مطابق آن چیزی است که او می خواهد و تا چه حد رضایت او در آن نهفته است و بدانم که هیچ حد و مرزی برایم از جنس این کره ی خاکی جز خودم وجود ندارد و هیچ کس جز خودم نمی تواند طغیان درونی ام را کنترل کند و در حقیقت هیچ کس جز خودم مسئول خودم نیست و درک کنم هیچ کس نمی تواند دیگری را به ذات اصلاح کند.
*(چه خودم دیگران را، چه دیگران خودم را...)

** گوسفندان قبیله را باید قربانی کرد.
باید قربانی داد و قربانی کرد.
فقط سختی کار این است که تشخیص جنگجویان قبیله از گوسفندان کمی سخت است.
باید از همه شان امتحان عملی بگیرم...

*بچه تر که بودم، تضاد و تفاوت میان آدمیان اطرافم بود ولی کم بود، و به ندرت می دیدم کسی کاملا در مقابل دیگری باشد.
ولی اکنون...
نمی دانم آن خواص آن زمان بود یا به مقدار درک من از اطراف بر می گشت یا به چیز دیگر.
ولی خب هر چیز بود فکر نکنم در این حد بود که نیاز می شد اطراف جمع دوستی ام خندق بکنم و سنگر ایجاد کنم تا توسط دیگران صدمه نبیند.
تغییر کرده ایم، همگی تغییر کرده ایم! باور کن کلیمانجارو! :عینک آفتابی+نگاه به دور دست ها...
(خیلی وقتی بود دوست داشتم که یه جمله خطاب به یه موجودی جانوری چیزی که اسم عجق وجق(؟!) داشته باشه توی وبلاگم به تبعیت از دیگران(!) بذارم، چنین آبجکتی(!) که پیدا نشد رشته کوه هم خوبه باز.) :سوت+سوت+غیرسوت+سکوت
*
می گویدم: تو روحت!
می گویمش: کدامشان؟
می گویدم: روح پر فتوحت!
(نهایت دعوای بین من و خواهر گرامی)
:دی + اس + چرا هیچ وقت با خواهر یا برادرم مثل بقیه داداش آبجی ها نزدیم توی سر و کله هم؟ + دلم می خواد خب + قناعت + شکرش! :)

*
راه می رویم،
با صدای بلند می گویم: خدایاااااا!
با صدای آهسته می گوید: شکر.
با صدای متوسط له می شوم...
  • ۹۱/۰۸/۰۵
  • 301 Moved Permanently

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی