RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

بی عنوان! :شاکی

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۱، ۱۰:۳۴ ق.ظ

تو هیچ وقت نتوانستی من را بفهمی حتی آن موقع که مغزمان را با هم عوض کردیم٫ این قلب و مغز با هم قابل درک هستند٫ تو به تنهایی هیچ یک از این ها را درک نخواهی کرد. ولی حس کردن این رویا راحت است٫ چشمانت را می بیندی و تصور می کنی٫ تو خالقی٫ خالق هر آنچه تصور کنی. تو خدایی٫ خدای هر آنچه که خلق می کنی. تو مسئولی٫ مسئول هر آنچه که خدایش هستی. تو غصه می خوری٫‌غصه هر آنچه که مسئولش هستی٬ تو دوست داری٫ دوست داری هر آنچه که غصه اش را می خوری. تو عاشقی. عاشق ‍خودت و هر آنچه را که خالقت خواسته خلق کنی٫ عاشق محبتی که خلق می کنی و هدیه اش می دهی به خودت٫‌ عاشق لبخندی که بر لب هم سفرت می نشانی٫‌عاشق قطره اشکی که از گوشه ی چشمت سرازیر می شود چون می دانی تو خلقش کردی و از دردی که در اعماق وجودت است سرچشمه می گیرد...

روزی پیرمردی بود که فکر می کرد٫ بعد از مدتی دیگر فکر نکرد... دانست که هیچ نمی داند٫
دلش باران می خواست٫ پیش از این خنجر از پشت می زدم به خویش ولی حالا! فقط خنجر را در دستم می گیرم و خودم را تهدید می کنم. زیر لب به خودت فحش می دهی٫ حس می کنم این را کاملا. ولی خب چه می شود کرد… زندگیست. :چشمک :)


 *وقتی در محیطی زندگی می کنی که مردم اش ساعت شان را یک ربع به عقب می کشند٫ چون باور دارند منتظر نگه داشتن طرف مقابل خیلی به صرفه تر از منتظر ماندن خودشان است چه انتظاری داری که قلب و مغز با هم کارایی خوبی داشته باشند؟ :درد


  • ۹۱/۰۳/۱۸
  • 301 Moved Permanently

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی