RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

دوست داشتم بنویسم ولی ننوشتم٫ راستش را بخواهی ترسیدم از خودم.

گفتم کمی بیشتر بجوم اش. درست است که مزه اش می رود ولی در عوض خیالم راحت می شود.

آنقدر جویدمش تا آخرش به کلی اصل موضوع از یادم رفت.


*می خواست بگوید ولی نگذاشتم.

یکی می گفت آدمی از نگفتن لجش می گیرد ولی پشیمان نمی شود.

گذاشتم حرفش را بجود٫ با اینکه تمام شیرینی اش‌ (شایدم طعم اکالیپتوس مانندش یا ...) رفت ولی در عوض دیگر پشیمان نمی شود٫ همین کافی است.


هنوز هم خوابم می آید.

:سوت+سکوت

  • 301 Moved Permanently
قانون جنگل موجود را دوست ندارم.
به هیچ وجه من الوجوه!

یا باید شیر بود و قلمرو داشت و حکومت کرد٫
یا باید تحقیر شد
و نهایتا خورده شد.
که از دو حالتش بدم می آید.

جزیره ای وسط اقیانوس آرام را تصور می کنم...
شب
آسمانی پر ستاره
با قبیله ام دور آتش جمع شویم
و فکر کنیم
با هم٫
به قانون جنگل٫
به قانون جنگل موجود و مسخره.
خیلی وقت است سبزی خوار شده ایم
(در واقع وگن)
ولی هنوز همان خوی وجود دارد.
باور کن.
امتحان کردیم.
خودمان هم باورمان نمی شد تا اینکه عصر امروز
برای سرگرمی اسب ها را زین کردیم
و به شکار رفتیم.
پنج ساعت بیش نگذشته است
دیگر جنبنده ای در جزیره نیست.
حال
دیگ آب جوش روی شعله های آتش است
و سبزیجاتی که در حال آب پز شدن هستند.
آن طرف هم لاشه های بی جان غرق خون...
گفتم که برای سرگرمی بود فقط.
برای سرگرمی.
نمی دانیم چگونه از شرشان خلاص شویم.
دور آتش جمع شده ایم و فکر می کنیم
به حماقتمان
به قانون مسخره ی جنگل
به جنگل ی که خودمان ساختیم.
به ماه دی.
باید به اقیانوس بیندازیمشان
قبل از اینکه بوی گندشان جزیره را بردارد
قبیله را امشب باید بسیج کنم
و کار را تمام.
...
(ساعتی بعد٫ دور آتش٫ چشم هایمان به آسمان پر ستاره)
دیگر اثری نیست از آن وحشی گری.
آسمان پر ستاره٫ دیدنی تر از همیشه.
تمام خاطرات امروز را نیز زودتر از ما فراموش کرده
و ستاره هایش با معصومیت خاص شان
لبخند می زنند
و گاه گاهی بعضی هاشان
با شیطنت چشمکی می زنند
و حتی دست تکان می دهند.
گویی نه خانی آمده٫ نه خانی رفته.
ولی من از شیر بودن می ترسم.
از جوجه بودن نیز.
یعنی بیشتر از اینکه بترسم بدم می آید.
صفر و یک بودن را دوست ندارم.
قانون جنگل را نیز.

*پلیز دنت تاچ می میسی...
تا مبادا ترکی بردارد چینی نازک تنهایی بچه. :پی
چینی چیه؟ کلا همش ریخته پایین جاش دیوار چیده
کلا خوشش نمیاد از این تریپ ها دیگه. دو نقطه اند می شه. مرسی
:سوت+سکوت

**ماه دی یه جوریه. باور کن.
هر سال یه جوری بوده.
اون از پارسال
این از امسال
اون از دو سال پیش
خیلی حس ماه مهر دارم
و همچنین حس برف
یعنی دلم جفتشون رو می خواد
با هم!
می خوام برم مداد خودکار و کیف نو بخرم واسه سال جدید.
:نمی خوام
:کودک کوچولوی درون را
:قهره باهام (همیشه)
تقصیر خودشه...


  • 301 Moved Permanently

وقتی در واکنش کسی که دوستت ندارد دوبرابر اون مقداری که دوستت ندارد٫ دوستش نداشته باشی وقتی گاهی اوقات خودت را دوست نداری در حلقه بی نهایت می افتی و سر یک مخالفت یا دوست نداشتن کوچک از خودت متنفر می شوی.

ولی اگر در واکنش کسی که دوستت ندارد نصف اون مقدار که دوستت ندارد دوستش نداشته باشی وقتی می خواهی [یا مجبوری خودت را دوست نداشته باشی] این ضریب «یک دوم» بی نهایت بار در خودش ضرب می شود و عملا صفر می شود و خیلی راحت با خودت کنار می آیی.

برای دوست داشتن نیز...


*زندگی سطح پایین را خیلی بیشتر دوست دارم. با اینکه گاهی اوقات علفهایش خیلی تلخ اند.

بیشتر که فکر می کنم مشکلی نیست٫‌ نهایتا بعد از مدتی  چراگاه را عوض می کنم.

دونقطه پی + سوت + سکوت + کوچ


خدایا کاش زندگی سطح بالا هم چراگاه داشت.

البته اگر داشت علف هایش تلخ نبود٫ کشنده بود.

و

بی شک قبیله ام منقرض می شد...

(ببخشید خدا حرفم را پس می گیرم.)

:پی

  • 301 Moved Permanently

زندگی را دوست دارم

ولی زندگی کردن را نه.

دوست دارم یک نفر به جای خودم زندگی می کرد و خودم از بالا تا حدودی کنترلش می کردم و خودش به اندازه کافی باهوش بود و خود جزییات را انجام می داد. حوصله ی ظرافت کاری های موجود را اصلا ندارم. همان طور که تا کنون نداشتم...

(

یک جورهایی حس خدایی دست می دهدم با این سبک زندگی٫ خودش یک سری اسباب بازی آفریده و پرت کرده در این کره ی خاکی و کلیات را معلوم کرده و گفته بچرید و از بالا نظاره گر ماست و می خندد حتی به همین انگشتان من که در حال تایپ این مزخرفات هستند.

گویا واقعا ولی اش در این قلمرو هستیم.

لبخند.

)


*مستقل تفکراتم پیش می روند

و زندگی بیرونی نیز تا حدودی هم جهت با آن در حرکت است

و زندگی درونی از این تفکرات و زندگی بیرونی نشآت می گیرد

و اتوپیا نیز.


مهم است کنترل تفکرات + زندگی بیرونی‌٫‌ بقیه ی چیزها همگی تابعی از این دو چیز هستند.

  • 301 Moved Permanently
نمی دونم چرا دوباره حس اون روزا رو دارم.
یه چیزی کمه٫ باور کن.

*حس غریبیه...

  • 301 Moved Permanently

زندگی به دو بخش تقسیم می شه

بخش اول.

بخش دوم.

(پست بعد!) :پی



*بخش اول که برات خیلی مهمه و همیشه گند می زنی بهش!

و بخش دوم که اصلا واست مهم نیست و همیشه در بهترین مسیر ممکن پیش می ره...

:سوت+دی

  • 301 Moved Permanently

مهم تر از همه می خواهم انسان باشم.

بعد می خواهم مسلمان باشم.

اگر شد می خواهم مومن باشم.

نمی خواهم از عرف ( موجود و داغون!) پیروی کنم.

نمی خواهم.

بفهم.

نمی خواهم!


دلم می خواهد لیست کسانی را که تا کنون تذکر داده اند راجع به عرف را یک جا همین گوشه کنار بنویسم ولی نمی دانم چرا حس خوبی ندارم نسبت به این کار٫ به جایش ضربدر می زنم روی دیوار.

:سوت+سکوت

  • 301 Moved Permanently

بچه داشت لینوکس ش رو به روز می کرد٫‌ سیستم باگ خورد بعد کلا لپ تاپش نه موسش رو می شناخت نه کی بورد رو.

بعد از کلی کلنجار رفتن بلاخره درست شد.

بعد برگشته می گه : چه قد خوبه٫‌ آدم قدر دست و پاش رو می دونه!


*زندگیه؟!

  • 301 Moved Permanently

ترک اعتیاد مهم نیست٫ مهم درک اعتیاد است.


هیچ کس خودش نمی فهمد معتاد است و یا حتی اگر بفهمد هم نمی تواند این وصله را به خودش بچسباند!‌ :پی


پ.ن‌:‌ بعضا اعتیاد در مواقع حساس بدجور آدم را بدبخت می کند٬ یا بهتر بگویم در مواقع حساس است که اعتیاد می چسبد. مثلا امتحان های سرنوشت ساز٫ موقعی که کلی کار داری که باید انجام بدی...


*متنفرم از هر چی سوال و فکر فلسفی و عمقی ه که می تونه واسه یه آدم پیش بیاد.

متنفرم!

می فهمی؟!

متنفرم.


[خسته شدم از به فنا (رفتن / دادن خودم)٫ خسته شدم!]

دو نقطه سکوت.

  • 301 Moved Permanently

(الان نشستم طبقه هشت سی ای پیش ملت٫‌ دارم با خودم فکر می کنم...)

اگه می شد سی ای به جای هشت طبقه٬‌ حدودا صد الی دویست طبقه بود که هر سال حدودا یکی دو طبقه آدم می رفت بالا و آدمایی که در طبقات بالاتر بودند هی خفن تر می بودند و هی امکانات رفاهی بیشتری بود و هی دقدقه(؟!) ی بیشتری و هی ...

خب وقتی رسیدیم به طبقه آخرش و یا اون وسطا به صورت طبیعی یا غیر طبیعی(!:پی)‌ به فنا رفتیم چی؟! اگه رسیدیم طبقه آخرش چی؟ باید بریم پشت بام خودمون رو پرت کنیم بالا [/پایین]!‌

الان واقعا راضی ام ازش که زندگی رو یکنواخت درست نکرده و همش صعودی نیست. الان می فهمم واقعا فرقی نداره که صعودی خالص باشه یا نزولی صعودی به طوری که آخرش در جای خودمون ثابت باشیم یا حتی افت کرده باشیم...


دونقطه شاد٫ نقطه سر خط

  • 301 Moved Permanently

وقتی نخواهی اینجا بمانی

کمی بیشتر خودت هستی

کمی بیشتر کارهایی را که [خودت] دوست داری انجام می دهی

کمی بیشتر از خودت راضی هستی
برای خودت زندگی می کنی
واکنش {دیگران؟!} برایت کم ارزش تر می شود
لذت بیشتری از زندگی می بری
برای یک چیز کوچک قصه ی عالم در دلت شکل نمی گیرد
راحت با هر کس که دوست داری ارتباط برقرار می کنی
برای مصلحت اندیشی از خیلی از چیزهای خوب زندگی نمی گذری
نگران جنبیدن سرت نیز نیستی٫ چون خودت را می شناسی و تا حدودی باور داری
حتی برای مسجد رفتن هم دیگر حس بدی نداری
مطمئنی که داری برای خودش می روی
نه برای ...

البته فقط وقتی نخواهی اینجا بمانی
*که البته می توانی فرض کنی که نمی مانی و بمانی.
:سوت

  • 301 Moved Permanently

از صبح رفتم تو این فکر که اگه محیط زندگیمون عوض می شد٫ خودم و ملت اطرافم چه قدر تغییر می کردند.(مثلا همه با هم می رفتیم بلاد کفر زندگی می کردیم واسه یه مدت!)

چه قد به این چیزایی که الان معتقدند (یا حداقل سعی می کنند این رو نشون بدهند) معتقد می مونند و به چیزایی که سنگشون رو به سینه می زنند وفادار می موندن و واسشون ارزش قائل اند. با یه حساب سرانگشتی و یکم فکر کردن به تریپ شخصیتی خودم و ملتی که رفتند و اومدند و ... به نتایج خیلی جالبی رسیدم...

باید راجع به سبک برخوردم با خیلی ها (مخصوصا خودم!) تجدید نظر اساسی کنم٫ خیلی از چیزا رو هم دیگه نمی خوام خیلی جدی بگیرم٫ اون چیزی رو که فکر می کنم درسته تا وقتی که واقعا شک نکردم در ماهیتش سعی می کنم تغییرش ندم و یا یه علامت سوال بزرگ نگذارم جلوش واسه خنده٫ خلاصه ریلکس می خوام [در یه چارچوب خوب] زندگی کنم٫ همین!

(دستتونم از رو زنگ بردارید لطفا! صدا می یاد٫‌ هر موقع حوصلم اومد میام در رو باز می کنم‌. :چشمک)



*می گه دست بند٫ انگشتر٫ لاک مانع رسیدن به قرب الهی نیست (واسه و‌ضو مثلا)

[به دلایلی جوابی نمی دم ولی] بنده ی خوب خدا! مانع قرب نیست ولی مانع رسیدن هوا به اون دست لامذهب(؟!)[در اصل طفل معصوم] که هست٫ قبول داری هر از چند گاهی باید یه نفسی بکشه؟(می تونی اینو امتحان کنی با یه تیکه از بدنت٫ ببینی چه بلایی سرش می یاد بعد از یکی دو ماه...) صاحاباش تا اینجاهاشم فکرمون بوده(اونم با یه دستور کوچیک٫‌ که اصلا هم به نظر نمی یاد).

چی می خوای دیگه؟ :عینک آفتابی+خفونت(؟!)

(اینم جدیدا شده بحث فلسفی سطح بالای ما٫ زندگیه؟! :سوت+پی)



*در مرغ (=!خروس) بودن خودم نیز شک کرده ام٫‌ چه برسه به مرغ هوا بودنم...

این قفس چیست؟

این قفس چیست؟

این قفس...


  • 301 Moved Permanently

امشب است!


بنشین و بشمار٫ بشمار٫ بشمار و بشمار

سیصد و شصت پنج ضربدر بیست و چهار منهای ساعت هایی که لبخند بر لبانت بود

و سیصد و شصت و پنج منهای روزهایی که از خودت راضی بودی

و  تعداد دوستانت به توان یک عدد ثابت منهای دفعاتی که حس کردی یکی از دوستانت را شاد کردی

(و خودشان حس کردند که شاد شدند.)


بشمار

تعداد ملت ضربدر سیصد و شصت و پنج٫ ضربدر دو(!!!) منهای لبخند هایی را که از لب ملت جاری ساختی.

و تعداد امت ضربدر سیصد و شصت و پنج٫ ضربدر نیم(!!!) منهای اشک های شوقی را که بر چشم ها نشاندی

(swap)

.

بشمار

دل هایی را که (؟!)

{نه! اشتباه شد}

بشمار

تعداد کل آدم های دوست داشتنی منهای دل هایی را که بدست آوردی (بدون هیچ type cast ای!)


و بشمار

هر چیز خوب دیگری که دوست داشتی بدست بیاوری

و هر کار خوب دیگری که دوست داشتی انجام دهی

وقت هست

جوجه های پاییزی را بعدا می شماریم
(شاید هم خودشان حوصله شان سر رفت و خودشان خودشان را شماردند.)

*و این هیچ چیزی از ارزش جوجه های پاییزی کم نمی کند٫ فقط خبر از مستقل شدنشان می دهد

و البته مرد شدنشان...

و شاید باید قبلا می شماردیمشان قبل از اینکه تعدادشان انقد کم (یا زیاد) می شد...


و به توان برسان همه ی کارهایی را که می خواستی انجام بدهی و انجام ندادی

نگران نباش

بگذار از ظرفیت عدد شماری مغزت بیشتر شود

(عدد منفی نامعتبر است٫ در آخر کار مجبوری صفرش کنی)

لبخند+هندوانه+انار


  • 301 Moved Permanently
من چه دانم.
من چه دانم.
من چه دانم.


و حال که بیشتر فکر می کنم می بینم چه خوب است که نمی دانم...
کاملا راضی ام ازش!


*شیدا شدم شیدا شدم شیدا شدم شیدا شیدا شیدا شدم شیدا شیدا شیدا شدم شیدا شدم شیدا شدم شیدا شدم شیدا شیدا شیدا شدم پیدا پیدا پیدا شدم... (یک جام شهرام و یک مشت زلف شمس)‌ + زامبولی(!) می خوام...
  • 301 Moved Permanently
--قرن ها پیش...
دندوناش سالمه؟
چند سالشه؟
چه قد قویه؟
رنگ موهاش چه رنگیه؟
رنگین پوسته یا سفید پوست؟
بیماری خاصی که نداره؟

باشه می خرمش...

-- الان(؟!)
تافل نمرش چند شده؟
آی الس؟!
المپیادی بوده؟
ربوکاپ چی؟
کار تحقیقاتی؟
کار گروهی؟
مقاله؟
آی تریپل یی؟
کدوم دانشگاه؟
کدوم رشته؟
معدل؟
...

باشه موافقت می کنم...


// چرا؟ جالبیش اینه که یه جورایی مجبوریم. :شاکی...
// دونقطه یک جام باده و یک مشت زلف یار...

  • 301 Moved Permanently

آره خب ما هم مسلمانیم٫ اونایی که زمان امام حسین زندگی می کردند هم مسلمان بودند٫ خیلیای دیگه هم مسلمان بودن و هستند و خواهند بود...


دارم به این فک می کنم که چه جوریاست که یه جامعه انقد در یه بازه ی زمانی به این کوچیکی مسیر حرکتش طوری عوض می شه که سر امام عصر خودشون رو توی کوچه و خیابون می چرخوند واسه عبرت سایرین...


//دونقطه غم بسیــــــــــــــ...ار

خدایا...

  • 301 Moved Permanently
و نمی دانم چرا نمی فهمد نه تنها نباید نظرش را راجع به محیط ها و منطق های مناطق مختلف بگوید بلکه نباید حتی آن ها را با هم مقایسه کند.
نفهم است شاید!


جلبک سبز،
جلبک قرمز،
من(؟!)،
جلبک سفید پوست،
جلبک سیاه پوست...

و دوستان جدیدی که از سیاره دیگرند... :چشمک
  • 301 Moved Permanently

در فکر بودم و داشتم runtime error هایم را می شماردم، همه یشان را، حتی آن هایی که خودم را در ایجادشان خیلی مقصر نمی دانستم، یا حتی آن هایی را که خود سیستم به تنهایی و فقط در حضور من جوبش را زده بود و یا حتی آن هایی را که ممکن بود در آینده به من مرتبط شوند. دوباره می شمارم، نکند که حتی یکی از آن ها جا مانده باشد... هنوز یک ربع از وقت امتحان باقی مانده، می شمارم و یادداشت می کنم تعدادشان را و دوباره می شمارم و با تعداد قبلی مقایسه می کنم و به علاوه ی همین خطایی می کنم که چند ثانیه پیش انجامش دادم و باز دوباره می شمارم... و باز خطایی دیگر...

از بلندگو اعلام می کنند: وقت تمام است، تا 5 دقیقه دیگر سیستم ها خاموش می شوند!

نگاهی به مانیتوری که جلویم است می اندازم، هنوز لاگ این هم نکرده.

یوز & پسورد را باید از چه کسی می گرفتم؟

نگاهی به برگه ی کوچکی که در مشتم است، می اندازم.

نام کاربری ... رمز عبور ...

و باز غم بسیار...

_

چشم هایم را می بندم.

باز می کنم.

فقط 5 دقیقه از شروع امتحان گذشته...

راضیم.


و نگاهی به چرک نویسی می کنم که همین چند دقیقه پیش از مسئول مسابقات گرفتم،

سیاه ِ سیاه است.

0+1 = 1

1+1 = 2

2+1 = 3

3+1 = 4

4+1 = 5
...

و خودکاری که در دست راستم(؟!) است...

و کاغذ مچاله ای در دست دیگرم.


_آخرش نفهمیدم که چپ دست ام یا راست دست.


*دیگر نمی خواهم هیچ خطایی را حتی برای یک بار بشمارم، می خواهم آن طور که دوست دارم و دوست دارد، از تک تک لحظاتم لذت ببرم.

می گذارم دیگران به جایم بشمارند... :چشمک ( برای سومین پست متوالی! :دی+چشمک) و سوت+سکوت


**باید چرک نویس دیگری از مسئول بگیرم.

نه نمی خواهد، این همه جا، در و دیوار را برای چه ساخته اند؟!


exit(0); // cerr e in omre geran mAye[ta che khoram seyfo che pusham shetA! ;D




  • 301 Moved Permanently
تا حالا به این فک کرده بودی که تفاوت غم ِ عالم تو دلت بودن و به جهان خرم بودن [حالا به هر دلیلی، حتی واسه خنده!] فقط بر می گرده به لفت تو رایت بودن یا رایت تو لفت بودن (یا از وسط به دو طرف بودن) ِ مود  ِت؟!
چون اون چیزی که تو دل[مغز؟!] ت هست، همیشه ثابته. فقط نحوه ی نگاه کردنت بهش عوض می شه.
(میو میو عوض می شه! یادش بخیر چه کارتون ِ باحالی بود!) :دی


پ.ن: این نیز بگذرد... :چشمک
(؟!)
  • 301 Moved Permanently
حقیقت آن چیزی نیست که در واقعیت اتفاق می افتد، بلکه آن چیزی است که انتظار داریم رخ دهد.

پس لطفا دیگر به من نگو دروغگو. متشکرم!
[گودلاک!] :چشمک
  • 301 Moved Permanently

یه اصل که جدیدا کشفش کردم.

لذت بخش ترین قسمت ِ یه مکالمه، بخش «سلام کردن» ش ِ.

\\ نمی دونم چرا بقیه ش معمولا ریپرت اس اسپم می شه... :سوت+دی

  • 301 Moved Permanently
قبلا با یه نم بارون تموم وجودم شسته می شد،
ولی الان صاعقه هم کمترین اثری روم نداره.
{کار خودم رو می کنم}

اولش فک کردم دیگه بزرگ شدم، قوی شدم، مرد شدم!
ولی الان دارم کم کم می فهمم دلیلش اون نیس،
از بس ملت از سر تا پا رنگمون کردند، دیگه عایق شدیم.
[عایق همه چی!] :سوت

می دونی،
دیگه هیچ چیز جدیدی اد نمی شه به این اموشن درایو ِ لامذهب!
[و البته حذف{متاسفا\خوشبختا}نه]

  • 301 Moved Permanently
اعصابم رو خورد کرده...
حدود یک ساعت است دارم برایش توضیح می دهم که از نظر منطقی این پروسه بسیار بدیه ه و البته شدنی.

{فقط نمی دانم چگونه می شود مغزش را برگرداند به پیش فرض اش -بدون صفر و یک- و به دور از منطق ارسطویی ؟! درست مثل بچگیمان.
یادمه پرواز از پنجره ی کوچک اتاق، موقع طلوع ، چه قدر دست یافتنی به نظر می رسید...}
:غم بسیار؟!
+و باز از خودم می ترسم. :دی

  • 301 Moved Permanently

به هیچ وجه نمی شود بودنت را با دردهای [نسبتا!] کوچک مثل فقدانت مقایسه کرد.

نمی فهمد.

{ن}می فهمم، که چرا {ن}می فهمد!


[گاهن سایه ام نیز از خودم می ترسد، چه برسد به من...]


پ.ن: «الان» دلم شکلات تلخ 99.99_ % خواست. [ و نه 100%]

هیچ چیز خالص ش خوب نیست. دفعه بعدی که می خواد آدم استفاده کنه انگیزه ای نداره براش.

اولش با شکلات شیری شروع شد.

بعد 10%

بعد 20%

بعد 50%

یه مدت همین طور گشت... [اوضاع مالی خراب بود!×]

بعد 75%

بعد ...

حالا 99. ...

ولی باز هر بار یک رقم به دقت ش اضافه می شه.


ولی وقتی بشه 100 دیگه [حتی اگه خودت هم بخوای] نمی تونی تلاشی برای بهتر شدنش بکنی و اون موقع ست که کلا ازش بدت می آد و می ذاریش توی صندوقچه[از اونا که مادربزرگ ها دارند] و درش رو قفل می کنی.



  • 301 Moved Permanently

دارم دنبال کنترل تلویزیون می گردم، می گه چرا انقد زحمت می کشی تلفن ت رو بردار یه زنگ بهش بزن.

[می گم نمی شه کنترله رو سایلنت ِ! :پی]

زل می زنم تو چشاش.

یکم فک می کنه

می گه منظورم این بود زنگ بزن به ملت ببین کنترل رو کجا گذاشتند.


  • 301 Moved Permanently

چیزی نمی گفت ولی می دانست.

که عشق برای او یک حادثه نیست، بلکه تاوان ِ شریکی است که برای خدایش گرفته است.



:[چی می گی عمو دات کام]

  • 301 Moved Permanently
نظر خاصی ندارم ولی کلا واسم جالبه.
هر چی فن (حالا چه خوب، چه بد) توی حداقل ایران خودمون وجود داره، این چند وقته روم اجرا شده، خیلی حس باحالیه!!! : شاد
  • 301 Moved Permanently

فضای اینجا واسم خیلی سنگینه. نمی دونم چرا...


نفسم بالا نمی آد.

آدم نمی تونه توش احساس راحتی کنه و

چرت و پرت بنویسه.


چرآ؟!

  • 301 Moved Permanently
بلاگ...
  • 301 Moved Permanently