RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

با وجود تمام مسائلی که در زندگی روزمره گریبانم را گرفته اند ولی باز هر روز بیشتر به اکراه نبودن در دینش ایمان پیدا می کنم و این یعنی لا اکراه فی الدین(!) (استدلال رو داشتی؟! :پی+دی) یعنی نه ترسی برایم وجود دارد، نه طمعی. یعنی اگر مردش باشم راه این است و قدم های بیشمار، اگر هم نباشم خواب است و لذتی حداکثر به اندازه ی بیشینه ی درک و شعور و البته زرنگی ام. یعنی وقتی تصمیمی می گیرم خودم باید حواسم باشد تا چه حد مطابق آن چیزی است که او می خواهد و تا چه حد رضایت او در آن نهفته است و بدانم که هیچ حد و مرزی برایم از جنس این کره ی خاکی جز خودم وجود ندارد و هیچ کس جز خودم نمی تواند طغیان درونی ام را کنترل کند و در حقیقت هیچ کس جز خودم مسئول خودم نیست و درک کنم هیچ کس نمی تواند دیگری را به ذات اصلاح کند.
*(چه خودم دیگران را، چه دیگران خودم را...)

** گوسفندان قبیله را باید قربانی کرد.
باید قربانی داد و قربانی کرد.
فقط سختی کار این است که تشخیص جنگجویان قبیله از گوسفندان کمی سخت است.
باید از همه شان امتحان عملی بگیرم...

*بچه تر که بودم، تضاد و تفاوت میان آدمیان اطرافم بود ولی کم بود، و به ندرت می دیدم کسی کاملا در مقابل دیگری باشد.
ولی اکنون...
نمی دانم آن خواص آن زمان بود یا به مقدار درک من از اطراف بر می گشت یا به چیز دیگر.
ولی خب هر چیز بود فکر نکنم در این حد بود که نیاز می شد اطراف جمع دوستی ام خندق بکنم و سنگر ایجاد کنم تا توسط دیگران صدمه نبیند.
تغییر کرده ایم، همگی تغییر کرده ایم! باور کن کلیمانجارو! :عینک آفتابی+نگاه به دور دست ها...
(خیلی وقتی بود دوست داشتم که یه جمله خطاب به یه موجودی جانوری چیزی که اسم عجق وجق(؟!) داشته باشه توی وبلاگم به تبعیت از دیگران(!) بذارم، چنین آبجکتی(!) که پیدا نشد رشته کوه هم خوبه باز.) :سوت+سوت+غیرسوت+سکوت
*
می گویدم: تو روحت!
می گویمش: کدامشان؟
می گویدم: روح پر فتوحت!
(نهایت دعوای بین من و خواهر گرامی)
:دی + اس + چرا هیچ وقت با خواهر یا برادرم مثل بقیه داداش آبجی ها نزدیم توی سر و کله هم؟ + دلم می خواد خب + قناعت + شکرش! :)

*
راه می رویم،
با صدای بلند می گویم: خدایاااااا!
با صدای آهسته می گوید: شکر.
با صدای متوسط له می شوم...
  • 301 Moved Permanently

شازده کوچولو


:در دست احداث

:پی/دی

  • 301 Moved Permanently
داداشی اعصاب ندارما٫ گفته باشم. برو جلو در خونه خودتون داداشت رو مسخره کن! دهه! :دی+سوت+اس+پی+کیو+آر+اس+تی+یو...

اینم مدرکش! (فک کنم البته)

*این کلا جای مبارک باشه و صد سال به این سال ها و اینا بود دیگه. توجیه ای که؟! :دی+استار

/دلم تنگ شده ... :|
خر! :پی+دی
  • 301 Moved Permanently

وبلاگ مورد نظر شما پیدا نشد. شما می توانید برای ثبت این وبلاگ اقدام کنید.


*پ.ن:

کاربر گرامی :|

من :|

وبلاگ مورد نظر :|

پست های پیشین :|

بروبچه های قبیله :|


  • 301 Moved Permanently

چند وقت بود که بچمون به صورت خیلی اعتیاد آوری پکر بازی می کرد٫ در این حد که توی هر بازی ای که می رفت بقیه باهاش یه سلام احوال پرسی گرم می کردن و پپسی باز می کردن و چیزای دیگه تعارف می کردن و آب و هوا می پرسیدن و معاملات ارزی انجام می دادن و ...

بعد چند وقت بود که [مستقل از بازی] معضل(!؟) بزرگی واسه بچمون راجع به روش پول در آوردن و جمع کردنش و پاک بودنش و خرج کردنش و اصراف نکردنش پیش اومده بود که چه جوری تمام این ها رو خوب سازمان دهی کنه٫ بعد توی این مدت کوتاه که خفن پکر بازی می کرد وقتی بازی دیگران و خودش رو می دید و آنالیز می کرد چیزای جالبی فکرش رو مشغول می کردن٫ مثلا وقتی آدم یک درآمد معقول مثلا حدود یکی دو میلیون (در زمان حال مصادف با سال ۱۳۹۱ هجری شمسی! :پی) داره خیلی منطقی می تونه باهاش زندگی کنه و واسش برنامه ریزی کنه و زندگیش رو بچرخونه بدون اینکه نه واسش خیلی دغدغه بشه و نه اینکه از اون طرف اذیت بشه و بتونه راحت از زندگیش لذت ببره و زیبایی هایش رو ببینه ولی اگه این درآمد از یه حدی بیشتر بشه مثلا ماهی پنجاه الی صد میلیون آدم زندگی ش خیلی از چیزهای شیرین ش رو ممکنه از دست بده٫ مثلا همین لذت درآمد داشتن و یا خرج کردنش به روش معمول رو. احتمالا چیزهای دیگه ی خوبی جای این خوشی ها رو می گیره ولی خب زندگی از اون حالت طبیعی و باحالش خارج خواهد شد و دید آدم به بقیه آدما ممکنه یکم عوض شه (مثلا همان نگاه بالا به پایین)٫ یا طرز تفکرش نسبت به خیلی از چیزهای اطرافش٫ با اینکه واقعا اتفاق خاصی نیفتاده و فقط یکی از نیازهای اولیه اش فراوانی اش زیاد شده است و آن به تنهایی تمام موجودیت اش را تحت تاثیر فراوان قرار داده. در خود بازی هم وقتی درآمدت در حد معمول است خیلی منطقی دوست داری بازی کنی و ادامه دهی ولی وقتی از یک حدی بیشتر می شود دو حالت می شود یا دیگر از بازی لذت نمی بری و از کاسب بودن خسته می شوی یا اینکه حرصت بی نهایت می شود٫ که در حالت اول کلا خوشی اش برای همیشه برایت از بین می رود و در حالت دوم انقد خوشی اش برایت زیاد می شود که خوشی چیزهای دیگر برایت کم می شود (مثلا همین خوشی وبلاگ نویسی که مدتی بود سراغش نمی آمدم :سوت+پی+اس) و در هر دو حالت به نظرم آن چیزی که کم می شود خیلی با ارزش تر است از آنچه اضافه می شود.

نمی دانم باز...


**به نظرم باید سعی کرد که در دنیا خوب زندگی کرد و خوشی هایش را دید و با معرفت از آن ها لذت برد و مستقل از تمام چیزهایی که در اطراف می درخشند سعی کرد به دنبال آن چیز بود که واقعا در کنارش آن آرامش و حس خوب وجود دارد٫ نه اینکه در هر دم در تلاطم و جنب و جوش بیهوده بود آن هم به دنبال هیچ...

// وقتی در جاده نور بالایی از رو به رو می آید باید گوشه ی سمت راست جاده را دید و از کنارش گذشت٫ نه اینکه در درخشش وهم انگیز آن غرق شد٫

مسیر معلوم است٫

مقصد منتظر ماست...

*در رانندگی فقط به وجود نفس جاده باید یقین داشت و مقصدی که در انتهای جاده وجود دارد٫ بقیه چیزها توهمی بیش نیست٫ حتی ممکن است خیلی وقت پیش از خستگی خوابمان برده و همه ی چیزهایی که در چشم مان می بینیم چیزی نیست جز خیالی بیش از جاده ی مورد نظرمان... :|

// باید در اولین پارکینگ کنار مسیر ایستاد و خوابید به این امید که شاید بیدار شد...


*مثلا همین تلاش بسیار برای رفتن و یا ماندن یا عنوانی دیگر {مثلا برای مسخره بازی} «این دعوای همیشگی بین خیر و شر(!)» :پی

این را توی فیس بوق خواندم حس خوبی داشت(با اینکه خیلی ربطی به موضوع ندارد:پی) :

هان ای پسرم!

خواستی در مملکت خودمان درس بخوانی بخوان ... خواستی فرنگ بروی برو ...

اما اگر ماندی از فرنگ بد نگو٫ اگر رفتی از مملکت ...

*واقعا رفتن یا ماندن فرقی نمی کند اگر هدفت رفتن یا ماند نباشد.

اگر هدفت زندگی کردن باشد و لذت بردن از اهدافت در کنار آن هایی که دوستشان داری و دوستت دارند٫
وجود فاصله اقلیدسی هیچ اهمیتی ندارد٫ مهم دل هاست که خودشان می دانند چقدر با هم فاصله دارند... :استار+دی+احساس



//تو کف این آخرشم٫ به عنوان یه پسر فکر کنم یکم زیاد احساسی شد٫ من به شخصه از جامعه مون معذرت می خوام! سعی می کنم دیگه تکرار نشه. :پی+دی

  • 301 Moved Permanently

حرف هایی وجود دارد که در طول زندگی دوست داری فقط یک بشر دیگر از جنس خودت آن را از زبان تو بشنود و به هیچ وجه نمی خواهی به هیچ کس دیگر همان نوع حرف ها را بزنی٫ یک سری حرف شاید از نوعی دیگر٫ شاید از همان ها که از روح خودش در ما دمیده٫ از همان ها که لحن و احساس اش از نوع دیگری است٫ از همان ها که گویا از دنیای دیگری است...


* حس می کنم یک دفعه مسئولیتم خیلی سنگین شد و هنوز کوچک ام برایش٫ ولی خب اشکالی ندارد خودش کمکم می کند که دوام بیاورم٫ مهم این است که پشیمان نیستم و امیدوارم که او هم راضی باشد. :)


** دو زانو در مقابلش به روی زمین نشسته ام و بی هیچ منطق و هیچ چیز دیگری می خواهم برایش اثبات کنم که به هیچ وجه طغیان نکرده ام و حتی از قبل خیلی وابسته تر اش شده ام و حال دست به دامنش شده ام که خودش کمکمان کند در راه خودش قدم بگذاریم...

:آمین+استار+)

  • 301 Moved Permanently

در جواب یکی از سوال های اصلی امتحان تئوری نوشتم: سوال تکراریه! :شاکی

بعد موقع اعتراض ها طرف روی برد نوشته: حتما مراجعه شود!

رفتم پیشش٫ جلوی کلی از بچه ها که اومدن واسه اعتراض می گه: این سوال رو کجا دیدی؟

با علم به اینکه برای کیه می گم: توی مقاله ی یکی از ملت دیدم.

می گه: آره توی مقاله ی خودم بوده دقیق٫ خوبه حالا جوابش اونجا نبوده!

سرخ می شم و میام بیرون و با خودم می گم: واقعا چی فک کرده پیش خودش٫ آخه کدوم ابله ای سوال خالی می خونه؟!

×کاش همون جا جلوی اون همه بچه سرم رو می گرفتم بالا و می گفتم آره جوابش اونجا نبود ولی اون موقع که ملت سعی داشتند n اون قسمت داینامیک ش رو توی لابی دانشکده بکنند log n که من اونجا بودم٫ بعد دلم می خواست ببینم چه جوابی داره...

+حیف که دوستی هاست که می مونه... :)


**نمی دونم چرا در لحظه علاقه ی اعتیاد آوری پیدا کردم به نستالژیک های سال های پیش٫ جالبه... :عینک+سوال

  • 301 Moved Permanently

می گم: اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را ...

می گه: ترک نیستم که!

می گم: صد رحمت به ترک. :سوت+دی

:زبون+شیطون



**آذربایجان... :|

  • 301 Moved Permanently
چند سال پیش که کمی کوچک تر بودم درک نمی کردم که دیگران چه گونه در غم وفات بزرگان آنقدر راحت می گریند٫ یعنی در واقع باید کلی تمرکز و تفکر می کردم حول واقعه تا شاید چند قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر می شد چون می دانستم که آن ها رستگار شدند و به آن هدفی که می خواستند رسیده اند و غصه ای نبود که بخواهم بخورم ... ولی حال می فهمم که مردم بیش از اینکه برای آنان محزون شوند از برای خودشان غصه می خورند و از آن چه که در دلشان هست سیل اشک روان می سازند و آه می کشند و نعره می زنند و سر به بیابان می کشند...
وقتی کم کم غرقه در دریای وهم موجود در دنیات می شوی و فکر می کنی آره٫ انگار خبریه٫ خودتو می گیری٫ حس می کنی کم کم اون حیایی که یه زمانی به واسطه ی اون با خودت کلی حال می کردی و واسه خودت پپسی باز می کردی داره کم رنگ می شه و شرمی که از صاحبت(!) داشتی داره کم کم محو می شه و جاش داره غرور و تکبر و کلی چیز دیگه می یاد٫‌ اونجاست که یه لحظه می شینی با خودت دو دوتا چهار تا می کنی٫ چند دقیقه سکوت می کنی بعد یه دفعه بغضت می ترکه و ...
×بعد می گن طرف چقدر اخلاص داره٫ چه قد خالصانه در این شب های عزیز داره اشک می ریزه و با خشوع(!) با صاحابش راز و نیاز می کنه و ...

وقتی یک مدت بدون تفکر و طبق عادت زندگی کنی کم کم شک می کنی٫ به شکلات تلخی هم که روزانه می خوری شک می کنی و با خودت می گویی: نکند خوردن این هم گناه دارد؟! ولی تا می آیی که واقعا شک کنی و با تفکر به شک کردنت پیش می روی و می آیی که آن شک ها را برای خودت اثبات کنی٫ می بینی که واقعا نمی توانی شک کنی٫ وقتی انسانیتی که در بعضی از لذت ها هست را در کنار بقیه ی لذت ها می گذاری و شروع می کنی به مقایسه می بینی که واقعا با چه پیش زمینه ی فکری در یک بازه زمانی به این نتیجه رسیدی که لذت و گناه را در یک جهت می دیدی و نمی توانی خودت را درک کنی... :|
و فقط می توانی دلیل بیاوری که سعی کردی خودت را درک کنی...
وقتی خشنودی از خویش را در خوشحالی و خوشحالی را در شادی و بهترین شادی را در سطح پایین ترین آن ببینی می شود به گونه ای توجیه اش کرد ولی خب باز توجیه اش خیلی به دلم نچسبید.
*خط صاف + دونقطه سکوت + متفکر دو نقطه درد + غم عالم در : باشد + :اس ... هم خشنودی و رضایت خاص خودش را دارد٫ همین که دغدغه(؟) ای وجود داشته باشد کافی است برای فکر کردن به کمال٫
و حرکت به سمت اش...

**در هوس بال و پرش بی پر و پر کنده شدم...
  • 301 Moved Permanently

به نظرم آدم در طول زندگی ش یه برداره که به سمت هدفی که دنبال می کنه شتاب می گیره٫ وقتی بچه تره جهت این بردار رو خیلی راحت می تونه تغییر بده.‌ یکم که بزرگتر شد تغییر جهت یکم سخت تر می شه ولی شتاب و حرکتش به سمت اون هدفا بیشتر می شه٫ از شواهد به نظر میاد از یه سنی هم که رد می شه تغییر جهت این بردار خیلی سخت می شه و فقط شتاب سرسام آورش واسش می مونه که اونو با سرعت بالا به هدفی که قبلا انتخاب کرده (بسته به اون هدف) [می کوبونه(!)/می رسونه ولی چون چیز خاصی نبوده از وسط ش رد می شه/ تا آخرین لحظه عمرش به سمت ش حرکت می کنه ولی باز بهش نمی رسه...]

*الان توی این سن یه لحظه پیش خودت فکر می کنی که از چنان گروه یا طرز فکر خوشت میاد٫ دو روز بعد خودت رو وسط اون گروه می بینی که داری واسشون نظریه پردازی می کنی٫ بعد دو روز بعد دوست داری پول در بیاری٫‌ بعد چهار روز بعد خودت رو می بینی که داری به صورت همزمان ۱۰ جا کار می کنی و از ۱۰۰ جا داره همین جوری واست میاد٫‌ بعد دوست داری کار آموزشی کنی دو روز بعدش می بینی شدی همه کاره یه بخش از چند تا آموزشگاه و مدرسه و مرکز٫ بعد دو روز بعدش می خوای کار فوق برنامه کنی٫ می بینی توی اینف جا داری سگ دو می زنی دنبال اردو و جشن و کنفرانس و افطار و ... اصن یه وضعی! قشنگ آدم می ترسه از خودش این جور مواقع. قشنگ باید مواظب باشه در لحظه داره به چی فکر می کنه و هدفش از زندگی چیه. یه تفکر اشتباه کاملا می تونه ویران کننده باشه. ... :|


*بعضی وقتی آدم چیزایی رو می خوره که نمی تونه هضم شون کنه واسه همین هم بالا میارشون٫ فقط این وسط خیلی سخته که کل صورت مسئله رو باهاش بالا نیاری.‌ :درد


*بعد از افطار تی وی یه شعری رو میذاره خیلی باهاش ارتباط عاطفی(!) برقرار کردم هربار٫ راضیم ازشون:

باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ

(ابوسعید ابوالخیر)


//صرفا جهت اطلاع:

:پی+دی

  • 301 Moved Permanently

**دوست دارم (شاید هم داشتم!) مستقل از بستری که در آن زندگی می کنم خوب باشم یعنی چه اینجا٫ چه بلاد کفر٫ چه خفن٫ چه له له(!) همیشه به یه چیزایی پایبند باشم و هر چی هم شد از اونا کوتاه نیایم. حتی اگه بستر فکری خودم به کلی تغییر کرد باز از اونا کوتاه نیام٫ حتی اگه با تموم عقایدم در مغایرت کامل بود باز کوتاه نیام و اذیت شم و کوتاه نیام و درد بکشم و باز کوتاه نیام... چون یادم هست که یه زمانی چقدر فکر کردم و وقت گذاشتم و درد کشیدم که ذره ذره اون چیزا رو از ته سیلاب زندگی با این الک ها که دست این کارگرهای الماس یاب سیاه توی فیلم ها هست در بیارم. هنوز هم یادم هست و هنوز هم نمی خوام کوتاه بیام.

پ.ن: راضیم از خط اول کلمه ی سوم و چهارم و پنجم. ثبات شخصیتی در چه حد یعنی می تونه زیاد باشه... :سوت+دی

(این خط بعد از اینکه متن یک بار نوشته شد و یک بار خوانده شد نوشته شد.)
متنفرم از صورت مسئله هایی که پاک می شن. متنفرممممم ام ام ام...


*تمام بیست و اندی از سنش را خرج می کند و زجر می کشد و زحمت بکشد تا شاید بشود یک native اون وری که تازه در حد خواندن و نوشتن سواد دارد٫ جای اینکه این همه کتاب پر مایه بخونه که هم به درد دنیاش می خوره هم آخرتش می ره یه کتاب داستان زبان اصلی مناسب برای سن ۷ تا ۱۰ سال می گیره میشینه می خونه صرفا واسه اینکه متن ش روان تره و واسه تقویت زبانش خوبه. درکم واقعا نمی رسه به درک کردن این جور آدما... :|


*آقا پاشو برو زندگی ت رو کن. راه های رسیدن به زندگی(!) بی نهایته٫ هر کاری کنی باز این زندگی هست و به موقغ ش هم بهت خوش می گذرونه و حال اسیدی(!) بهت می ده٫ هم به موقع ش حالت رو اساسی می گیره. هر کاریش هم کنی همین جوریه. پس بی خودی خودت رو اذیت نکنه. حله؟! مخلصیم. :چشمک+پی+دی


** فر خوردیم در راه خدا پیش از آنکه بتوانیم به سویش فرار کنیم... :|

  • 301 Moved Permanently

*مهم نیست چقدر خوب تر از آن چه هستی به نظر می رسی٫ مهم آن است که چقدر سعی کنی به آن اندازه که خوب می نمایی٬ خوب شوی(و نه باشی!). (از فضایل شیخ ما!) :پی+دی


*کسی که حرف می زند می کارد و آنکه گوش می دهد درو می کند. (مثل آرژانتینی)

+قبیله را باید برای چرا به دشت و دمن ببرم...

پسرم فلوت ام کو؟

  • 301 Moved Permanently

یه جمله ای هست که جدیدا خیلی دارم باهاش حال می کنم:

با آن کس که می توانی استخدامش کنی شریک نشو.

هم به عنوان یکی که می تونه استخدام کنه٫ هم به عنوان یکی که می تونه استخدام بشه جمله جالبیه. آدم باید آن قدر خفن باشد که بتواند هرکس را که دوست داشت (در زمینه ی فعالیت خودش) استخدام کند و از طرف دیگر آدم باید آن قدر در یک زمینه خفن باشه که طرف نتواند استخدامش کند و مجبور شود شریک اش شود. دور بی نهایت ایجاد شده را تا موقعی که یکی از طرفین کم بیاورد را دوست دارم.

++البته اصلا کاری به این ندارم که آیا استخدام کردن یا شریک داشتن به نفسه خوب است یا بد.


*قیمت و ارزش هر کس به اندازه کاری است که به خوبی می تواند انجام دهد. (امام علی «ع»)

یک و تنها یک کار را می تواند خوب انجام دهد و تمام ارزش انسان در آن خلاصه می شود. نکته ی خیلی جالبیه. پس این همه عجله و سرعت واسه چیه دیگه؟ به جای اینکه انقدر پراکنده و سطحی عمل کنیم٫ کافی است در یک نقطه تمام وجودمان را متمرکز کنیم(تا آن نقطه ذوب شود مثلا! :پی).

از دیدگاهی دیگر:

**غذایی که مردم  را سالم نگه میدارد آن نیست که میخورند، بلکه آن غذایی است که خوب هضم میکنند.(انشتین) 

زندگی داره شتاب می گیره٫ یادمه چیز زیادی از مواقعی که زندگی ام شتاب داشت یاد نگرفتم و صرفا گذراندم اش فقط.

باید آرام گرفت٫ با اطمینان و استوار رفت و منطق را حکم فرما کرد برای یافتن بیشینه ی نسبی موجود در تک تک قسمت های زندگی.


*جدیدا حس می کنم خیلی با دید معامله گری و اقتصادی به همه چیز نگاه می کنم. حس می کنم در خطر انقراض ام... :|

پ.ن: و رو به قومش کرد و فرمود: «به کدامین روحتان اعتقاد دارید؟ اصلن به روح اعتقاد دارید؟! به تف چی؟! به کدامین تف؟ ... » :پی

  • 301 Moved Permanently

تو هیچ وقت نتوانستی من را بفهمی حتی آن موقع که مغزمان را با هم عوض کردیم٫ این قلب و مغز با هم قابل درک هستند٫ تو به تنهایی هیچ یک از این ها را درک نخواهی کرد. ولی حس کردن این رویا راحت است٫ چشمانت را می بیندی و تصور می کنی٫ تو خالقی٫ خالق هر آنچه تصور کنی. تو خدایی٫ خدای هر آنچه که خلق می کنی. تو مسئولی٫ مسئول هر آنچه که خدایش هستی. تو غصه می خوری٫‌غصه هر آنچه که مسئولش هستی٬ تو دوست داری٫ دوست داری هر آنچه که غصه اش را می خوری. تو عاشقی. عاشق ‍خودت و هر آنچه را که خالقت خواسته خلق کنی٫ عاشق محبتی که خلق می کنی و هدیه اش می دهی به خودت٫‌ عاشق لبخندی که بر لب هم سفرت می نشانی٫‌عاشق قطره اشکی که از گوشه ی چشمت سرازیر می شود چون می دانی تو خلقش کردی و از دردی که در اعماق وجودت است سرچشمه می گیرد...

روزی پیرمردی بود که فکر می کرد٫ بعد از مدتی دیگر فکر نکرد... دانست که هیچ نمی داند٫
دلش باران می خواست٫ پیش از این خنجر از پشت می زدم به خویش ولی حالا! فقط خنجر را در دستم می گیرم و خودم را تهدید می کنم. زیر لب به خودت فحش می دهی٫ حس می کنم این را کاملا. ولی خب چه می شود کرد… زندگیست. :چشمک :)


 *وقتی در محیطی زندگی می کنی که مردم اش ساعت شان را یک ربع به عقب می کشند٫ چون باور دارند منتظر نگه داشتن طرف مقابل خیلی به صرفه تر از منتظر ماندن خودشان است چه انتظاری داری که قلب و مغز با هم کارایی خوبی داشته باشند؟ :درد


  • 301 Moved Permanently

من که هنوز بعد از یه عمر زندگی بین سنتور و سازدهنی و ستار و ویالون نمی دونم کدوم یکی رو ترجیح می دم چه طوری می تونم عمرم رو به بازه های ده سال ده سال تقسیم کنم و کارهایی رو که دوست دارم توی هر کدوم از اون بازه ها انجام بدم رو بنویسم رو کاغذ؟!

صفر تا ۱۰ سال

۱۰ تا ۲۰ سال

۲۰ تا ۳۰ سال

۳۰ تا ۴۰ سال

۴۰ تا ۵۰ سال

۵۰ تا ۶۰ سال

۶۰ تا ۷۰ سال

کافیه مثلا؟! :پی

از صفر تا ۱۰ اش که یادم نمی آد کلا هدف چی بوده٫ از کلش فقط علاقم به شکلات و پشمک و شطرنج و ماهی عید یادمه.

از ۱۰ تا ۲۰ اش هم که کلا دغدغه بوده٫ از پینگ پنگ و رالی داکارت و اسکیت و کوهنوردی گرفته تا تیزهوشان و المپیاد و کنکور٫ تا الان.

از الان به بعدش گیج ام کرده. یعنی از ۲۰ تا ۳۰ . یک پسر (مرد؟!) Fresh که کلی کار می تونه بکنه و زاویه ی حرکتش هم هر چیزی می تونه باشه٫ با انعطاف خیلی زیاد و قدرت و انرژی فراوان. موندم چه جوری کنترل ش کنم و به چه زاویه ای بکشونمش.

از امام صادق علیه السلام می شنویم که می فرمایند: «دو موجود حریص و بسیار گرسنه هستند که هیچ گاه سیری نمی پذیرند: یکی طالب و حریص دانش و دیگری حریص بر مال».

مگه حرص به ذات بد نیست؟ خب چه کنیم؟ اگه دنبال علم نریم٫ دنبال مال هم نریم٫ (در حالی که جفتش حرص آورند به قول ملت!) علم بهتر است یا ثروت رو چه کار کنیم پس؟

سخته. خیلی جای فکر داره٫ خیلی...

خیلی...

از ۳۰ تا ۴۰ اون چیزی که از ۲۰ تا ۳۰ کاشتیم رو برداشت می کنیم تا یه حد خوبی.

از ۴۰ به بعد هم که یه جورایی سرازیری ه دیگه٫‌ هر چی خودش بخواد... :چشمک+پی+دی


  • 301 Moved Permanently

و بعد از هزاران سال فکری۱ به این نتیجه می رسی که آدمی نه تنها با منطق مطلق به جای خوبی نمی رسد بلکه همان منطق مطلق (هر چند هم که پایه هایش قوی باشد و هر چه با رموز آفرینش همخوانی داشته باشد) نه تنها او را به سوی کمال نمی کشد بلکه از هر آنچه باعث رشد و تعالی است دور می کند.

آدمی باید گاهی برای اینکه مطمئن شود مسیرش درست است مغزش را از برق بکشد٫ چراغ ها را خاموش کند٫ چشم هایش را ببندد٫ پنبه در گوشش کند و سپس شروع کند به ندای قلب اش گوش دادن و با همان چشمان بسته و گوش های بسته به سمت ندای قلب ش حرکت کند و بعد از مدتی راه رفتن مغزش را دوباره به برق بزند و فرض کند که این شرایط بهترین شرایطی است که می تواند پیش بیاید و منطق اش را با شرایط جدیدی که در آن قرار دارد کالیبره کند و به زندگی ادامه دهد.

: به همین سادگی٫ به همین خوشمزگی! :سوت+دی


* یک جورایی حسم اینه که منطق همیشه ماکزیمم نسبی آدم رو در شرایطی که توش قرار داره پیدا می کنه٫ حالا واسه اینکه تو تابع تخیلی(!) سینوس کسینوسی زندگی آدم همیشه یه جا ایست نکنه باید گاهی از اون بازه ی که توش ماکزیمم نسبی پیدا کرده کلا خلاص شه و بره تو یه بازه ی دیگه٫ شاید رستگار شود! :پی

** نمی دونم چرا دوباره یه مدتی ه به سرم زده برم معماری بخونم. آخه یکی نیس بگه بچه نونت کمه٫ آبت کمه٫ فان نداری تو زندگی٫ اینم آخه حرفه؟! چه فازیه؟! :پی+دی



۱. یه چیزی تو اوردر سال خورشیدی٫ البته برای شمارش تعداد رکوئست های ذهنی. :عینک آفتابی + علاف
  • 301 Moved Permanently
در جواب به حرفم می گوید: مگر اعتکاف می روند که خوش بگذرانند؟!
+

نمی دانم. ولی نسل ما نسل سوخته نبود٫ یعنی قرار هم نبود که باشد.
نمی توانم با عقل معیوب خویش درک کنم حرمت این همه چیز را که روزانه در جلوی چشمانم می شکنند و خورد می شوند٫ گویا خودشان به ذات از ازل وجود نداشته اند٫‌ چه برسد به حرمتشان.
و قبح انجامشان هم که دیگر هیچ.
نمی دانم.
خدا می داند.
نمی دانم به کجا می رود این کاروان٫ ولی به هر حال حس خوبی ندارم نسبت به سمت و سوی حرکتش٫ دلم می خواهد جدا شوم و در کنار اولین چشمه٫ بادیه ای کوچک برای خود بیافرینم و بگذارم کاروان هستی در هر جهتی که خودش صلاح می داند با هر شتابی که دوست دارد حرکت کند و من هم در بادیه ی کوچک خود بدون هیچ اضطرابی٫ در آرامش محض بنشینم و تفکر کنم. بی هیچ هیاهو٫ به هیچ. به همه. و در آرامش خویش جاودانه باشم.
(ساحل دریاش کجا بود اونوخت؟! قرارمون یه چیزای دیگه بودا٫ من دلم می خواست آخرای پاراگراف برم یه جای دور و سوت و کور هنگام غروب آفتاب شنا کنم. نداشتیما... :( + دال )

*یک آدم ایده آل گرا همیشه به دنبال کاروان هستی ایده آل تر نیست٫ به دنبال آن چیزی است که  در دست رس تر است٫ به طور دقیق برایش زحمت صرف شده نسبت به نتیجه ی گرفته شده مهم است٫ نه هیچ چیز دیگر.(یک ضرب المثل شیرازی ولی تحریف شده!)

*شاید این چیزها که روزانه می شکنند در گوشه و کنار زوایای آشکار و پنهان دیدم پیش از این نیز وجود داشته اند و می شکستند ولی چشمم خوب نمی دیدشان (=بچه بودم) ولی به هر حال نگرانم. برای همه٫ برای هیچ٫ برای خودم و حتی آبی بودن آسمان آلوده ولی موجود. :|

*چند روز است که بحث می کنم با یک بنده ی خدایی راجع به یک سری مسائل نه چندان مهم ولی خب ظریف و در بعضی موارد حیاتیه اعتقادی. تریپ ضد همه چیز ه آنتی کریست ه آنتی ... برمی دارم و منتظر می مانم که با منطق اش توجیه ام کند٫ بعد که شروع می کند می بینم تمام باورهای خودم را مو به مو دارد به خوردم می دهد. با موشکافی تمام نسبت به تک تک کلمات اش شروع می کنم از حرف هایش ایراد گرفتن٫ بنده خدا(!) هم کم نمی آورد و سعی در متقاعد کردن هر چه بیشتر من و علاقه مند سازی من می کند٫ واقعا روشی بهتر از این برای دیباگ کردن افکار و عقاید موجود در مغزم سراغ ندارم... :شیطونک+سوت

*و من هنوز اندر کف صحنه هایی هستم که روزانه از جلوی چشمانم می گذرد٫
ای کسانی که (اینگونه!) ایمان آورده اید(/می آوردید/خواهید آورد!؟)٫ از هر کجا آورده اید سریع بروید بگذارید سر جایش٫ این ایمان ها خوردن نداره. :پی+درد+دی

+
پ ن پ٫‌ می روند خودزنی می کنند٫‌ جیگرشان حال بیاید! :پی
آدم حسابی تا از کاری خوشش نیاید و از آن لذت نبرد که انجامش نمی دهد. [البته نسبت آدم های حسابی به غیر حسابی(گنگ و امثالهم!) هم جای بحث دارد که جایش اینجا نیست.]

و مفاهیم و اصولی که ظاهری بیش نمانده است از آن ها و ای کاش این ظاهر نیز نبود تا دوباره می شد آن ها را از نو کشف کرد و ای کاش انقدر در دسترس و دم دستی نبودند...
فقط ای کاش.
  • 301 Moved Permanently

آدم ها باید بفهمند چقدر در طبیعت تنهایند! آدم ها باید بفهمند طبیعت با تمام موجودات زنده راه می آید به جز با آدم ها! آدم ها باید چشم هایشان را باز کنند و ببینند که تنها موجوداتی که در برابر سرما این همه بی پناه اند و بی آتش و لباسی که خودشان اختراع و کشفش کرده اند به سادگی می میرند، فقط خودشان اند! آدم ها باید بفهمند تمام موجودات زنده ای که پیشاپیش هیچ چیز را حس نمی کنند، فقط خودشان اند! کدام موجود زنده ای از دو متر بالای زمین که بیفتد دو ماه زمین گیر می شود؟ کدامشان دندان درد می گیرد؟ دلش می شکند؟ دلتنگ می شود؟ دیوانه می شود؟ و ده ها و صدها مثال دیگر...! آدم ها باید همدیگر را دوست داشت باشند؛ باقی ِ موجودات را طبیعت دوست دارد!

منبع


یهو خدا گفت: «دلم گرفته»

پیامبر پرسید: «بنویسم ‘دلم’ یا ‘دل‌مان’؟»
خدا گفت: «برای خودت گفتم. چیزی ننویس»

منبع و سر منبع



به خودم یادآوری می کنم که برای خودم می نویسم ، مهم نیست شخصی باشد. همهٔ وبلاگ های غیر شخصی نویس  روزی می میرند ، این وبلاگ هم روزی که دیگر شخصی نباشد می کُشم اش.

منبع

  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۲۳:۴۷
  • 301 Moved Permanently

آقای الف بی کلاه: اصلا از اون جور ابراز احساسات ها خوشم نمی یاد٫ یعنی چی آخه؟! خیلی لوس اند... :اند. گاز گرفتن رو به مراتب ترجیح می دم. :سیگار برگ+عینک ریبن

مجهول الهویت با سی بیل: یعنی چی خیلی لوسه؟ چرا آخه؟! :تعجب

آقای الف بی کلاه:  ببین وقتی طرف مقابل رو گاز می گیری کلی مزیت داره نسبت به مشابه های مرسوم اش. اولا اینکه جاش می مونه و طرف تا مدت ها یادشه که تو اون کار رو واسه اینکه دوستش داشتی کردی(!)٫ ثانیا این که ماهیچه های فک ات قوی می شه و خودش یه جورایی ورزشه٫ ثالثا اینکه خشونت ات هم یه جورایی تخلیه می شه و جمع نمی شه تا یه دفعه پر بشی و یه دفعه بی خیال همه کس و همه چی بشی٫ رابعا باعث می شه که دندون هات ساییده بشن و بیشتر از یه حدی رشد نکنند(البته این فقط برای انواع خاصی از موجودات صادقه! :سوت+دی) خامسا و از همه مهم تر اینه که عادت می کنید(!) جهت حفظ سلامتی طرف مقابل هم که شده در فواصل زمانی کم ابراز احساسات نکنید و همین باعث می شه که یه کار روتین و از روی عادت نشه و همیشه هیجان خاص خودش رو داشته باشه! :پی+عینک آفتابی

مجهول الهویت با سی بیل: منطق ات با مخلفات اش (از جمله مغزت) تو حلق ام! :سوت+دی+...

...


  • ۰ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۱ ، ۰۰:۴۸
  • 301 Moved Permanently

آقای الف با کلاه: دوتایی با هم بریم بیرون؟ :)

آقای ب با تشدید: مثلا کجا؟

آقای الف با کلاه: نمی دونم. نظر خاصی ندارم. پارکی چمنی علفی طبیعتی چیزی.

آقای ب با تشدید: اونوقت بریم اونجا چه کار کنیم؟ بریم اونجا مولانا و شمس بازی(!) در بیاریم دوتایی؟! دلت خوش ه ها. بی خیال :چشمک

آقای الف با کلاه: اوکی. بی خیال. :چشمک

آقای الف با کلاه با خودش: یادت باشه دیگه به من نگی تک خور! خودت باعث اش می شی... :خط صاف

: والا با این نوناشون! :پی


  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۹:۰۵
  • 301 Moved Permanently

آقای الف با کلاه: باشه. چه می شه کرد٫ این دفعه می بخشمت ولی دیگه تکرار نشه. اوکی؟ :شاکی+دی

خانم ب بدون کلاه: رو دار شدی! :پی

آقای الف با کلاه: من و رو؟! اصلا به مکانیزم فکری من می خوره رو داشته باشم؟ قبلا هم رو داشتم ولی رو نمی کردم... :سوت+شیطونک

خانم ب بدون کلاه: خودت می گی من و رو؟ بعد می گی رو نمی کردم. حالت بده ها! باهات قهرم. بای فور اولویز. :(

آقای الف با کلاه: اون اولی حقیقت بود و دومی واقعیت. برو جوجه! تو هم ما رو تنها بذار... بای. :غم بسیـــــار + پی + :)) + ۹گگ

خانم ب بدون کلاه: آخـــی... مگه کی قبلا تنهات گذاشته؟! :کنجکاو + غمناک

آقای الف با کلاه: نگاه کن شیطونی. بعد می گی چرا ناراحت می شی از دستم... همه کس٫ همه چیز٫ جهان آفرینش. همه آدم رو تنها  می گذارند یه روز. :پی

خانم ب بدون کلاه: دیگه جدا باهات قهرم. منو باش فکر کردم شکست عشقی خوردی خواستم کمکت کنم. کله پوک بای بای بای ...

آقای الف با کلاه: اا ِا ِا؟! خب زودتر می گفتی٫ یه چند دقیقه وایسا برم شکست عشقی بخورم بیام بعدش بیا کمکم کن٫.حوصله ام سر رفته٫ آخه خیلی وقته هیچ کس کمکم نکرده. :پی + خط صاف برو به کارت برس دیگه٫ بسه! خدافظ!

خانم ب بدون کلاه: هه هه! رو که نیست... :دی

آقای الف با کلاه: دهه! هی چیزی بهش نمی گم. :پی + دی بای :)

خانم ب بدون کلاه: وای ترسیدم٫ نگی یک وقت...

آقای الف با کلاه: :دی نه نمی گم٫  نگران نباش. دلم نمیاد به جوجه غیر طلایی(!) نازک تر از گل چیزی بگم. :سوت

خانم ب بدون کلاه: داری خرم می کنی؟!

آقای الف با کلاه: در چه زمینه ای؟! :پی من کی چنین جسارتی کردم؟ :مودب+عینک آفتابی+سوت

...
  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۷:۲۹
  • 301 Moved Permanently
تا حالا دقت کردید وقتی یک چاقو (یا هر چیز تیز دیگری) می گیرید دستتون و سعی می کنید یک خراش (کوچک؟!) روی دستتان یا هر جای دیگر از بدنتان ایجاد کنید در حالت عادی نمی توانید٫ انگار یک حس پنهان نمی گذارد این کار را کنید. یک جورایی بین عقل و قلب تان یک تضاد آشکار حس می کنید که نمی گذارد این کار را انجام دهید٫ یعنی شما با تمام انرژی تان فشار می دهید ولی تمام انرژی تان هم به همان مقدار به شما فشار می آورد دقیقا مثل زمان ی که گاهی اوقات می خواهید دست یکی از دوستان یا عزیزانتان را سخت بفشارید در حدی که کمی دردش بیاید ( به میل و رغبت خودش البته!!!) ولی نمی توانید٫ یعنی نیرو را وارد می کنید ولی دست خودتان درد می گیرد٫ گویا تمام نیرو را به دست خودتان وارد کردید در حالی که چند ساعت بعد بدون اینکه حواستان باشد دستگیره در را طوری می گیرید که با چهارچوب از جایش در می آید...
یک جورهایی بین منطق و احساس یک وابستگی و هماهنگی ظریف وجود دارد که انگار به صورت ترکیبی کارها را پیش می برند و اعمال را هدایت می کنند طوری که خودمان هم نمی توانیم خوب این رابطه ها را درک کنیم. در ضمن انگار یک سری عوامل دیگر درونی جز منطق و احساس هم وجود دارد که انسان با اینکه بعضی کارها را هم از نظر منطقی توجیه است و هم از نظر احساسی باز نمی تواند تاثیر خود را بگذارد و آن عوامل خودشان کارها را پیش می برند...
مثلا یک موضوعی که خیلی وقته ذهنم را به خودش مشغول کرده بود این بود که آن موقع که حضرت ابراهیم (ع) می خواستند فرزندشان را قربانی کنند آیا واقعا به خواست خدا آن چاقویی که در دست حضرت بود کند شده بود؟ یا اینکه نیرویی مثل همان چیزی که در ابتدا ذکر شد نگذاشت این عمل صورت گیرد؟! شاید اگر طبق روایت(!) پیش از آن که چاقو را به سمت تخته سنگی که آن حوالی بود و توسط ضربت اش دو نیم شد کمی درنگ می کرد و چاقو را به سمت اسماعیل اش پرتاب می کرد اکنون دیگر دنیای ما این گونه نبود. شاید هم دیگر از دنیای مان خاکستری بیش باقی نمانده بود...

خدا در لحظه ای تمام منطق و احساسات مان را کنار می زند و خودش سکان این وجود سرکش را به دست می گیرد و از گرداب های زندگی بیرون اش می کشد.
فقط ایمان داشته باش و باور داشته باش خودت را و خودش را.
: چشمک + :)



**آخه شبا جای خواب تو چشام دریای آب ه... :|
  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۰۰
  • 301 Moved Permanently

خب وقتی نوزاد بودیم(!) یه قضیه بود که می گفت کره ی زمین مرکز آفرینش ه و همه چی دور اون می گرده؟ این نظریه چه مشکلی داره؟ ها؟

الان این قضیه جدید که می گه خورشید مرکز و ما به دورش حرکت می کنیم چه فرقی با قبلی داره؟ قبول داری می تونیم اینو همون طور نگاه کنیم که خورشید و بقیه سیاره ها و اجرام دور زمین بگردند ولی به جای اینکه حرکتشون یه حرکت بیضوی ساده باشه یه معادله هذلولی خفن یا هر چیز دیگه باشه ولی فقط به جای اینکه بر اساس خورشید نوشته بشه بر اساس زمین نوشته بشه.

درسته که محاسبات کلی سخت می شه ولی باز [حداقل از نظر منطق ارسطویی] قابل بیان و فهم ه.

اصلا کل خورشید و منظومه ی شمسی و کهکشان راه شیری و ... حول چی حرکت می کنند؟

اونا رو هم می شه معادله حرکتشون رو به جای مدارشون که توش قرار دارند بر حسب زمین نوشت. نمی شه؟

خب حالا به جای اینکه بر حسب زمین در نظر بگیریم حرکت تمام کائنات رو٫ بر حسب مکان در لحظه ی خودم اندازه می گیرم و معادله های حرکتی رو می نویسم! حالا فهمیدی که من مرکز جهان آفرینش ام؟ :عینک آفتابی +پی+دی


پ.ن: بعضی موقع ها بعضی افراد(!) هستند که از هر زاویه که نگاه می کنی نمی تونی هیچ رابطه منطقی بین هیچ کدوم از کارهایشان (حتی دو عمل متوالی!) پیدا کنی یعنی منطق طرف رو به هیچ وجه نمی تونی درک کنی و آخرش هم یه جورایی به این می رسی که طرف به صورت کاملا تصادفی و در حالت کلی هر چه پیش آید خوش آیدی عمل می کنه. ولی اینجا می تونه(!؟) یه نکته ای وجود داشته باشه٫ ممکنه از دیدگاه تو کارهای اون خیلی در قالب پیچیده و سختی قرار داشته باشه و هیچ معادله ای نشه واسشون نوشت ولی اگه همون کارها رو نسبت به یه ثابت دیگه سنجید شاید در حد همون معادله ی چرحش با حرکت بیضوی(حتی مدار دایره ای) ساده دور یک مرکز خاص باشد...


**وصایای یه بنده خدایی که حالش خراب بود و می خواست چرت و پرت بنویسه تا فقط به هیچ چیز دیگری(؟!) فکر نکنه!

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۱ ، ۰۲:۰۹
  • 301 Moved Permanently

** کم کم دارم می فهمم این حرمت قلم که می گن چیه...

یه نوشته که کلا ۵ دقیقه هم روش فکر نشده و همین طوری صرفا جهت خنده منتشر می شه چه گند هایی که نمی زنه به امت مسلمین(!)

.

*** و کم کم دارم می فهمم که صفحه کلید هم نوعی قلم است.


[یعنی من الان نسبت به صفحه کلید ام هم مسئول ام همان طور که نسبت به قلم ام مسئولم؟!]

چرا آدم باید مسئول هر چی که دور و ورش(؟!) هست باشه؟ زندگی ه داریم؟ :شاکی

: چه سخت

  • ۰ نظر
  • ۲۵ فروردين ۹۱ ، ۰۲:۰۴
  • 301 Moved Permanently
و چه راحت می شود یک موضوع خیلی کوچک را آن قدر بزرگ کرد که تمام قبیله را مشغول اش کرد و تمام قبیله را در آن گم کرد و تمام قبیله را در آن پنهان کرد و تمام قبیله را پر از دلهره اش کرد و تمام قبیله را غرقه در فکر عبث اش کرد و تمام قبیله را پشت انبوهی از خاطرات اش (...) کرد.
: بیـ.ـ..ـب

*و البته به موضوع خیلی کوچکی که بزرگ اش کرده از همان اول فکر نکرد.
:سوت+ شیطنت
  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۱ ، ۲۳:۰۳
  • 301 Moved Permanently

دوش شیخ ما رو به بنده حقیر اش کرد و فرمود «زیبایی خلق کردنی نیست٫ دیدنی است.»


*و سعی ای که بنده ی حقیر اش در دیدن زیبایی های ندیده ی دنیای «زیبا»یش می کند.


**امروز یه سوال شخصی واسم ایجاد شد.آیا امروز اولین بار در دوران دانشجویی ام {و شاید مدت ها قبل اش} بود که سر کلاس به جای گوش کردن [و فقط ضبط کردن٫ آن هم گاهی!] فکر می کردم به مطلب و سوال می پرسیدم؟!

:درد

>> علاقه سازی و زیبا دیدن و (البته زیبا سازی مغزی!) چه می کند با بچه! (یعنی چه خواهد کرد با بچه...)

:سوت+عینک آفتابی+خفونت

  • ۰ نظر
  • ۲۳ فروردين ۹۱ ، ۲۲:۴۷
  • 301 Moved Permanently
هر چه راست گو تر باشی دروغگو تر می شوی.
از دیدگاه دیگر >>
باور کردن حقیقت های بزرگ از باور نکردن دروغ های بزرگ سخت تر است...
:درد+سکوت


*صرفا جهت اطلاع:
[ یعنی می گی فعال اش کنم؟!] :سوت+شیطنت+سوت

  • ۱ نظر
  • ۱۸ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۴۶
  • 301 Moved Permanently
چند روز پیش دلم گرفته بود٫ یک تکه کاغذ گذاشتم جلویم و شروع کردم به کشیدن٫ اولش واقعا نظری نداشتم که چه کار دارم می کنم ولی بعد از چند دقیقه دیدم که یک نقاشی از چند تا آدمک و یک دشت و کوه و ... روی کاغذ کشیده شده و من هم خوشحال و خندان در حال تماشا یشان هستم. همین طور که داشتم نگاهشان می کردم یکی از آدمک ها نظرم را به خودش جلب کرد٫ حس خیلی خوبی بهم دست داد٫ انگار واقعا داشت نگاهم می کرد٫ قشنگ ترین نقشی بود که تا آن موقع زده بودم٫ گویا روح داشت...
یک لحظه به این فکر افتادم که چه جور می شود طرحی زد‌ - مثلا یک آدمک - و آن آدمک را فقط برای خود آن آدمک کشید. یعنی تمام توانایی ام را صرفا برای شادی روح(!؟) همان آدمک صرف کنم و از کشیده شدن آن و فکر کردن به این که آن آدمک حس می کند که نقاش اش (خالق اش) من هستم شاد باشم و همین برایم کافی باشد و هنرم را فقط برای به رخ کشیدن به وجود و هستی همان آدمک خرج کنم (و نه برای هیچ کس یا چیز دیگری) چگونه می شود آخر؟!
خودم باشم و خودم. و مخلوقاتی که درک می کنند خالق شان من هستم و دلتنگی خودم را با خلقشان برطرف می کنم...
چقدر باید احساس قوی باشد و چه قدر عظمت و صلابت و تنهایی آخر.
خدایا!

در همین تفکرات بودم که در دم نقاشی را پاره کردم و در سطل زباله انداختم اش تا بفهمد(!) که فقط برای خودش کشیدم اش٫  نه برای هیچ شخص حقیقی یا حقوقی دیگر!   :پی+سکوت



**مرجع: من گنجی پنهان بودم دوست داشتم که شناخته شوم پس مخلوقات را آفریدم تا شناخته شوم همه را برای انسان و انسان را برای ( معرفت ) و شناخت خودم و این تنها انسان است که طاقت و تحمل و استعداد این معرفت را دارد. (حدیث قدسی)


  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۱ ، ۰۱:۴۶
  • 301 Moved Permanently

زندگی ه داریم؟ روزانه کلی از این سوالای چرت و پرت واسه آدم درست می شه که نه به درد دنیای آدم می خوره٫ نه آخرت اش ولی نمی دونم چه کرمی ه که آدم می شینه(؟!) ساعت ها بهشون فکر می کنه و آخرش هم دست از پا درازتر می افته تو یه لوپ و کلا بی خیاله قضیه می شه. همیشه هم همینجوری بوده٫‌ هیچ وقتم آدم٫ آدم نمی شه که یه بار آدم باشه و نشینه بهش فکر کنه مثلا این:

آیا خداوند می تواند وزنه ای خلق کند که خودش (با تواناییش مثلا؟!) نتواند بلند اش کند؟!

این چه حرفیه٫ خب خالق گیتی بی نهایت ه و هر چیزی رو در هر جای آفرینش با فقط یک اراده ی کوچک در همین حد که مثلا (از دیدگاه ما) در خیالمون(؟!) اجسام رو جا به جا کنیم٫ به همان صورت بلکه خیلی خیلی راحت تر می تواند جا به جا کند... آخه این سواله؟! بدیهی ه که می تونه...

خب آره٫ حرفت منطقیه(!) ولی خب یه چیزی هست اگه خود خدا خواسته باشه که یه وزنه خلق کنه که خودش نتونه با تصور کردنش یا با استفاده از فرشته هاش(!) یا هر چیز دیگه بلندش کنه چی؟! اصلا هم وزن وزنه ه مهم نیست٫ (مثلا حتی می تونه یک گرم باشه!) ولی از ویژگی های خلفتش این باشه که صاحابش(!) نتونه بلندش کنه. اون وقت چی؟! خداوند مگه به هر کدوم از آفریده هاش هر ویژگی که بخواد نمی تونه بده؟ خداوند مگه توانایی مطلق نیست و هر چیزی رو نمی تونه از هرجا به هر جایی جا به جا کنه؟ در عین حال که نمی تونه این وزنه رو جا به جا کنه‌ (چون ویژگی خلق کردن اون وزنه زیر سوال می ره) می تونه اون رو جا به جا کنه(چون قادر مطلق ه).

: لوپ + اس



*به هیچ وجه علاقه ای به تعمیم دادن این چیزا ندارم٫ چون همیشه اکسپشن می خورم... :|


*نمی دونم چرا کتابی نوشتنم نمیاد اصلا...

: اصی یه وضی + والا با این نوناشون!


** یا فاطر... :)

  • ۰ نظر
  • ۱۰ فروردين ۹۱ ، ۰۲:۴۲
  • 301 Moved Permanently

و تفاوت تو با دست فروش سر چهار راه برای دیگری(!) بیشتر از ۳۰ درصد نیست یعنی اگر تو آرمانشخص(!) اش باشی دست فروش سر چهار راه ۷۰ درصد از خواسته اش است. تفاوت زیادی نیست... باور کن... 

انقدر به خودت مغرور نباش.(لطفا)

تازه از کجا معلوم که آخر آخرش دست فروش سرچهار راه لم نده جلوی چشمه شیر و عسل اش(؟!) و کتاب آفرینش رو ورق بزنه در حالی که هم زمان دارند چوب می کنند تو گوش تو؟! :سوت+پی+شیطونک


*آش ماش بیرون باش٫(!؟) مواظب خودت باش! (بیسکویت بخور آدم باش!) 

در ضمن

دنیا خیلی کوچیکتر از اونه که فکرش رو بکنی٫ خیلی کوچیکه.

اینو هم اگه دوس داشتی باور کن! +:)


سخنی از شیخ ما.




  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۰۳:۱۷
  • 301 Moved Permanently
بلاخره هر کدوممون یه عضو از کلاس انسان ایم٫ این وسط یه سری باگ هم می خوره‌ (یه جورایی بی برو برگرد!) که باید سازماندهی شون کرد وگرنه ...
        try {
        ... //sth       

} catch (BeCoolException e) { } catch (KhKKPException e) { }
catch (KissYourHandsException e) { }
catch (Fall____Exception e) { }
catch (LovelessException e) { }
catch (WantGrassException e) { }
catch (kiss[His/Her]HairException e) { }
catch (DreamaticException e) { }
catch (BeCrazyException e) { }
catch (BeGrandFatherException e) { }
catch (SoHotException e) { }
catch (FlyException e) { }
catch (EnvisionException e) { }
catch (IdolException e) { }
...

//Idolatry >> instance of human
  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۹۱ ، ۰۲:۴۲
  • 301 Moved Permanently

خود را برای بندگی من مهیا نما. در این صورت قلب تو را بی نیاز خواهم کرد و تو را به سوی خواسته هایت واگذار نخواهم کرد... (حدیث قدسی)


*خدایا صرفا برای اینکه کمی در پرورش بنده ات کمکت کرده باشم(!) سعی می کنم امسال «خواسته هایم» کمتر باشد٫ فقط خودت مسیر و راه و کار و کاسبی و درس و دوستی و لاو و اخلاق و انسانیت و آبرو و بزرگی و جزوه و اینترنت و فروتنی و خشونت و یادگیری و سلامت و ... این بنده ی حقیر رو اونجور که خودت حال می کنی(!) هندل کن دیگه٫ دست گلت درد نکنه! انشالله(؟! :سوت) یه بنده بسازی بری ذوق اش رو کنی و حالشو ببری!!! واسه خودت می گم. واسه من که فرقی نمی کنه «خیلی»!  :سوت+دی

  • ۰ نظر
  • ۰۳ فروردين ۹۱ ، ۱۸:۲۹
  • 301 Moved Permanently

دوست ، تقدیر گریزناپذیر ما نیست. برادر خواهر پسر خاله و دختر عمو نیست که آش کشک خاله باشد.
دوستی انتخاب است. انتخابی دو طرفه که حد و مرز و نوع آن به وسیله همان دو نفری که این انتخاب را کرده اند تعریف می شود.
با دوستانمان میتوانیم از همه چیز حرف بزنیم و مهم تر آنکه می توانیم از هیچ چیز حرف نزنیم وسکوت کنیم.
با دوستانمان میتوانیم درد دل کنیم و مهم تر آنکه می شود درد دل هم نکرد و بدانیم که می داند.

 
از دوستانمان می توانیم پول قرض بگیریم و اگر مدتی بعد او پول خواست و نداشتیم با خیال راحت بگوییم نداریم. و اگر مدتی بعد تر دوباره پول احتیاج داشتیم و او داشت دوباره قرض بگیریم.
با دوستانمان میتوانیم بگوییم: امشب بیا خونه ما دلم گرفته و اگر شبی دیگر زنگ زد و خواست به خانه مان بیاید و حوصله نداشتیم بگوییم :  امشب نیا حوصله ندارم.
 با دوستانمان می توانیم بخندیم  می توانیم گریه کنیم  می توانیم رستوران برویم و غذا بخوریم می توانیم بی غذا بمانیم و گرسنگی بکشیم می توانیم شادی کنیم می توانیم غمگین شویم میتوانیم دعوا کنیم. می توانیم در عروسی خواهر و برادرش لباس های خوبمان را بپوشیم و فکر کنیم عروسی خواهر و برادر خودمان است. و اگر عزیزی از عزیزان دوستانمان مرد لباس سیاه بپوشیم و خودمان را صاحب عزا بدانیم. با دوستانمان میتوانیم قدم بزنیم می توانیم نصف شب زنگ بزنیم  و بگوییم : پاشو بیا اینجا و اگر دوستمان پرسید چی شده؟ بگوییم :حرف نزن فقط بیا. و وقتی دوستمان بی هیچ حرفی آمد خیالمان راحت باشد که در این دنیا تنها نیستیم با دوستانمان می توانیم حرف نزنیم کاری نکنیم جایی نرویم و فقط از اینکه هستند خوشحال و خوشبخت باشیم.


*صرفا حرفی برای زدن و تایید نکردن!


**کلش هم کپی ه ولی نمی دونم از کجا!

:سوت

  • 301 Moved Permanently
باور کن تمام انسان ها سعی دارند به سمت درک کامل جمله «لا اله الا الله» بروند ولی خب چه می شه کرد همه که مثل هم نیستند بلاخره بعضی زودتر٫ بعضی دیرتر٫ بعضی تا چهل سالگی به «لا» اولش هم نمی رسند بعضی ها توی «لا اله» اش می مونند تا می میرند٫ بعضی ها توی پیدا کردن اون «الا» وسطش دچار شک می شن٫ بعضی ها هم کلا کرکره رو کشیدن پایین و دارند علفشون رو می خورند...


بع بع...
  • 301 Moved Permanently
در یادم است یک ضرب المثل را چند بار از زبان عمو جان شنیدم:

مواظب پول های خرد ت باش٫ پول های درشت خودشان مواظب خودشان هستند.

داشتم به این فکر می کردم و داشتم تعمیم اش می دادم. خیلی جالب بود٫ به طرز غیرقابل باوری قابل بسط دادن و تعمیم بود.
مواظب دانسته های کوچک ات (جدیدترها) باش٫ دانسته های بزرگ (باورها و اعتقادات) مواظب خودشان هستند. (مثلا باورها از همین دانسته های کوچک ایجاد می شوند در طول زمان)
مواظب دوست های کوچک ات (...!؟) باش٫ دوست های بزرگ مواظب خودشان هستند.
مواظب نمره های کوچک ات (کوئیز٫ تمرین٫ ...) باش٫ نمره های بزرگ (امتحان٫...؟!) خودشان مواظب خودشان هستند.
...

*مثلا پول های بزرگ هم از همین پول های کوچک درست می شوند؟! با روی هم گذاشتن پول های کوچک روی هم نه!‌ به طور مستقیم از خودشان٫‌ مثلا با رشد هر کدام از آن پول های کوچک. :عینک آفتابی+سوت

** و تعمیم های بسیار بیشتری که می شود داد... :سوت+سکوت
  • 301 Moved Permanently
صرفا یک نظریه:
اگر تابعی خاص(؟!) از دامنه ی اعداد حقیقی به بازه ی بسته ی صفر و یک داشته باشیم در صورتی که نگذاریم مقدار تابع یک شود٫ هیچ گاه مقدارش صفر نیز نمی شود.

*صرفا فکر کن.
  • 301 Moved Permanently

به این میگن لوپ.

ای کاش حداقل بن بست بود:(


منبع: ۶ اسفند + خودش! :نوش جان! :سوت + اس

  • 301 Moved Permanently


**منبع: سجاد

  • 301 Moved Permanently

 تازگی ها نمی دانم چرا نمی توانم بین دو جمله ی «فلانی آدم مهربانی است!» و «سگ حیوان باوفایی است!» تفاوت زیادی(!؟) قائل شوم.


*شاید علت اش <فقط> این است که آدم ایم.

نمی دانم...

  • 301 Moved Permanently
چند وقت است حس کمبود می کنم٫ حس کمبود یک چیز که خودم هم نمی دانم دقیق چیست٫ چیزی که خیلی ها به وجودش فکر هم نمی کنند٫ یک چیز کوچک٫ یک چیز که در جیب جا شود [مثلا!]٫ یک چیز که هر وقت دلت گرفت از جیبت بیرون بیاوری و با یک نیم نگاه به آن تمام غم موجودت محو شود یا حداقل باعث شود برای مدتی به آن فکر نکنی...
چند روز پیش داشتم فکر می کردم که چه چیزی می تواند باشد آن؟! جنس اش از چیست؟ چه شکلی است؟ ...
همان موقع به ذهنم رسید که می تواند بسته به آدم اش٫ قطعه ای از بهشت باشد {یا شایدم هم جهنم!}. مثلا یک جاکلیدی به شکل یک حباب شیشه ای که درونش تکه ای از خاک(؟!) بهشت ریخته اند یا یک یک دریچه ی کوچک که از درونش منظره ای از بهشت معلوم باشد یا ...
بعد کمی بیشتر که فکر کردم دیدم این هم خیلی توفیقی ندارد٫ متاسفانه(؟) ما انسانیم(!) و هر نعمتی (هر چند بزرگ) بعد از مدتی برایمان تکراری می شود و دیگر قدرش را نمی دانیم٫ اگر منظره ای از بهشت هم جلویمان باشد و از وجودش (هر چند بی ایمان باشیم) مطمئن شویم٫ باز هم بعد از مدتی برایمان تکراری می شود و آن جاکلیدی را از جیبمان در می آوریم و در کشو میز تحریرمان می گذاریم یا شاید هم در انباری را باز می کنیم و پرتش می کنیم آن تو ... :سکوت
بعد همین طور داشتم فکر می کردم که آن چیز چه چیزی می تواند باشد؟ مثلا هدیه ای که مادر گرام در روز تولد با عشق تمام به کودک دلبند اش داده(؟!) یا یک قلب نصفه که در روز ولنتاین ملت برایت گرفته اند و نصف بقیه اش را انداخته اند در جوب آب(؟!) یا یک تکه سنگ کوچولوی مشکی که رویش یک فسیل کوچک سرخس برای دوران نمی دونی چی چی است که خودت در یکی از کوهنوردی هایت با بچه ها در کنار یک رودخانه پیدایش کردی(؟!) یا در بطری یک نوشابه ی کاملا معمولی(!) که با فشار دست کج شده است و فکر می کنی که کلی خاطرات خوب را یادت می آورد(!؟) یا یک تکه شکلات تلخ پارمیدا (بدون فوکول!)‌ با درصد بالای ۹۰٪ که تمام حس های خوب را یکدفعه به تو هدیه می کند(؟!) یا یک سوییچ مرسدس بنز به همراه هزاران جایزه ی نقدی و غیر نقدی دیگر...

همین طور داشتم فکر می کردم و برای خودم مزخرفات (خزعبلات؟!) ردیف می کردم که ذهنم جذب موضوع خاصی شد٫ یک جاکلیدی(!) که توش خدا نباشه(!!!)٫ یعنی خودش اراده کنه که توی یه فضای حدود یک سانتی متر مکعبی هیچ کدوم از قوانین اش و خدایی ات اش و عشق اش و نظم اش و کلی چیز دیگر اش رو دخالت نده٫ مرام بگذاره(!) و بگذاره اون یک تکه از این فضای بی نهایت واسه خودش بی صاحاب باشه و خلا هم نباشه٫ هیچی هم نباشه٫ سیاهی محض هم نباشه٫ حجمش حدود یک سانتی متر مکعب هم نباشه٫ اصلا حجمش بی نهایت باشه ولی فضای اطرافش که صاحاب داره واسه اینکه نظمش به هم نخوره و درون آن پوچی سقوط نکنه فرض کنه این چیزی که مجاورش هست حجمش حدود یکی دو سانت مکعبه و  ...
:خطای زمان اجرا + پی
 (حالا مستقل از اینکه از لحاظ فیزیکی می تونه چه اتفاقای بدی بیفته٫ فرض می کنیم که اتفاق بدی نیفته و همه چی پایدار بمونه و ادامه می دیم! :پی)

 خب حالا یک تکه از جهان را در جیب مان داریم که خدایی درونش نیست٫ یه تکه از جهان وجود دارد که تک تک ذرات اش هیچ حسی نسبت به هیچی ندارد٫ البته ذره ای هم درونش نیست٫ نبودن مطلق است٫ بعد از گوشه ی چشم یک نگاهی به آن می اندازی٫ می بینی که یک چیزی دورنش کم است و درد می کشی. یک لحظه حس می کنی تنهایی٫ تنهای تنها٫ به معنای واقعی کلمه٫ می دانی که بهانه گیری هم نمی کنی(!)٫ واقعا تنهایی. نگاهت را می دزدی. یک بار دیگر یک نگاه کوچک می اندازی و می ترسی از این تنهایی٫ این ترس تمام وجودت را فرا می گیرد٫ نمی دانی چرا٫ ولی حس می کنی که دیگر هیچ کس٫ هیچ وقت دوستت ندارد و نداشته و نخواهد داشت و باز بیشتر می ترسی و اشک هایت کم کم سرازیر می شوند٫ قلبت درد می گیرد٫ جای خالی تمام کسانی که دوستت داشتند و دوستشان داشتی را یک لحظه در قلبت حس می کنی و این درد در تمام وجودت می پیچد و خودت نیز همراه با این درد به خودت می پیچی و بند بند استخوان هایت می خواهند از هم فاصله بگیرند٫ قطرات اشک هایت تمام گونه ات را خیس کرده اند. چشمانت را برای چند لحظه کاملا می بندی٫ همان لحظه حس عجیبی پیدا می کنی. حس می کنی تمام وجودت پر از نور شده٫ پر از روشنایی مطلق٫ حس می کنی تمام مخلوقات دوستت دارند٫ حس می کنی تمام مخلوقات سجده ات می کنند٫ حس می کنی حس خیلی خیلی خاصی داری که تا کنون نداشته ای٫ حس می کنی تمام انرژی جهان بر روی تک تک سلول های تو متمرکز شده٫ حس می کنی تمام جهان عاشق تو است٫ حس می کنی که یکی در حال تماشایت است که از رگ گردن به تو نزدیک تر است. حس می کنی که خدایی داری٫ خدایی که دوستت دارد...

موضوع اصلی چه بود اصلا؟!
آهان. آیا غمی وجود داشته اصلا؟!
جاکلیدی چی؟!
:سوت+دی


*یکی از بزرگترین سوال های بچگی ام این بود که چطور می شود فشار هوای به این عظمت را بالای سرمان حس نمی کنیم؟! حال می فهمم دلیلش را.
:غم بسیار.
وقتی از همان لحظه ی صفر تا همین لحظه بدون حتی یک لحظه نبودن٫ بوده٫ از بس وجود داشته که وجود نداشته.
(///از ناتوانی لغتی(!) برای گفتن منظورم درد می کشم.)

**وقتی همه چیز مهم است٫ دگر هیچ چیز مهم نیست...
:سکوت




  • 301 Moved Permanently

شما 56 امتیاز کسب کرده‌اید، بنابراین:

  • شما به چشم دیگران، شخصیتی دمدمی‌مزاج و بی‌ثبات دارید. کسی هستید که سریع تصمیم می‌گیرد، هر چند همیشه صحیح نباشد. شما به چشم دیگران آدمی جسور و ماجراجو هستید، آدمی که همه چیز را یکبار امتحان می‌کند و از فرصت‌ها استفاده کرده از ماجراجویی و خطر کردن لذت می‌برد. دیگران به خاطر هیجان و شور و شوقی که از شما می‌تراود، از همراهی و در کنار شما بودن لذت می‌برند.


:سوت

سر منبع!

منبع


  • 301 Moved Permanently
دلم می خواست این هفته قبیله را برای دیدن غروب آفتاب به سواحل غربی جزیره ببرم و در آنجا آتش روشن کنیم و دور آن روی شنهای نرم ساحل {بچرخیم؟!} و سپس دور آتش بنشینیم و تفکر کنیم... ولی خستگی نگذاشت٫ خستگی ه ناشی از بیرون کردن یکی از قبیله های جزیره ی مجاور از ذهن «تک تک» افراد قبیله ام در جنگی بسی نابرابر.
[قبیله ای با مردمانی بس جاهل که خودشان با دست خودشان در حال کندن خندقی بس بزرگ اند که تمام افراد قبیله شان را به همراه (شاید) چند قبیله مجاور در آن دفن کنند و خود را به زور(!) به قبرستان تاریخ پیوند بزنند. و انسان هایی که بدون اینکه خود بفهمند با اعمالشان خود را کم کم محو می کنند در حدی که دیگر هیچ ارزشی برای هیچ کس ندارند٫ در حالی که می توانستند انسان های بزرگی باشند.]
و البته هنوز قبیله را مجبور می کنم که به آن ها سلام کنند و با روی خوش پذیرایشان باشد٫ چون بسیار امید دارم که خندق شبی قبل از آنکه آن ها تصمیم شان را عملی کنند پر خواهد شد٫ شاید با نم بارانی که تمام جزیره شان را شستشو می دهد٫ یا شاید به دست خودشان و یا حتی به دست یکی از دشمن ترین(!) قبایل در دورترین مناطق... 
:سوت
:سکوت


*در حال تبدیل یک نمونه از انسان های قبیله به «ابر انسان» می باشم.
( البته این نسخه ی آزمایشی می باشد٫ هیچ تضمینی وجود ندارد!)
:سوت+پی  
  • 301 Moved Permanently

می توان در خوابگاه ماند و پوسید٫ بدون اینکه حتی یک نفر متوجه شود.

مثل هزاران نفری که روزانه در این خوابگاه ها ...

[و بوی تعفن(؟!) شان فضای حقیقی و مجازیمان را پر می کرده٫ مثل بوی خودمان مثلا!] :پی


اگر حتی گربه ای را هر روز به پنجره های این اتاق های لعنتی ببندند٫‌ بعد از مدتی به آن ها وابسته می شوید و نبودش برایتان سخت می شود.

و آن موقع است که وقتی اینجا بودید دوست داشتید فقط اینجا نباشید و وقتی نبودید حس خوبی داشتید ولی بعد از اضافه شدن گربه ی موجود به سبد غذایی پنجره های این اتاق های لعنتی وقتی اینجا هستید دوست دارید فقط اینجا نباشید و وقتی اینجا نیستید دوست دارید اینجا باشید.


*دوباره در دور می افتید و خودتان هم نمی دانید که چه می خواهید و نخواهید دانست چه می خواستید.

این است یکی از خاصیت های بستن گربه های این خطه ی سبز و خاکستری به میله های پنجره های این اتاق های لعنتی... :سوت + بوی بارون


*و مثل همیشه کاریش نمی شه کرد چون آدمیم و مثل همیشه زخم را با زهر درمان کردن است و مثل همیشه...!‌ :پی+درد



و مطمئن باش سال ها بعد٫ مریدان رساله ها در فواید بستن گربه ها به پنجره های این اتاق های لعنتی خواهند نوشت. 

باور کن!

:سکوت

  • 301 Moved Permanently

اوهوم.

البته بستگی داره خیسی رو چی تعریف کنی!

:سوت


با دستای بارونی؟

چشمای گلی؟

ّ[آب را گل نکنید٫ چشمانتان را نیز.]


** انرژی مثبت‌ ++ ؛


  • 301 Moved Permanently

هوای اتاق رو به دو قسمت تقسیم می کنم٫‌ می رم می شینم اون ورش که هنوز توش نفس نکشیدم. چون می خوام به خودم عادت نکنم٫‌ به نفس هام٫‌ به دی اکسید کربن تولید شده توسط این سلول های بی مصرف که ورودی و خروجیشون هیچ ربطی به هم ندارن چون صاحابشون رفته گل بچینه٫‌ به سردی دستام٫‌ به سکوت تولید شده که دوستش دارم و دوست ندارم با هیچ کس شریکش بشم٫ به نگاه های ملتمسانه لپ تاپ زشتم که داره می گه بیا بشین پام و این کد لعنتی رو بزن٫ به سایه ام که هشتاد درصدش داره بین من و دیواری که بهش تکیه دادم له می شه٫‌ به ...

نمی خوام عادت کنم. نمی خوام....


هوای اتاق رو به هزار قسمت تقسیم می کنم و مغزم رو باز می کنم و هر تیکه اش رو پرت می کنم تو یکی از قسمت هاش٫ بعد یه نم بارون...

می ذارم واسه خودشون یکم هوا بخورند٫ شاید کمی تازه بشن٫ بشه خوردشون و شایدم یکم هضم شون کرد. (نون خشک + چایی‌ + ؟! )

[تو که لنگ در هوایی٫ صبحونت شده ....] + غم بسیار


*صفر و یک و یک تر؟!

:سوال + سه سال بعد؟!


فاجعه خیلی عمیقه.

شایدم عمیق تر...

>>

اونوقت که کوچولو بود و بچه ها داشتن بین هوانورد شدن یا دکتر شدن یا رفتگر شدن (که این آخری آرزوی خانواده بود) یکی رو انتخاب می کردند٫ بچه می خواست شغلش درس خوندن باشه...


*هفتاد سال بعد...

+ دوست داری چه کاره شی {بابا/مامان} بزرگ؟

ـ دوست دارم درس خون باشم نوه جان.

- تمام! 


یه آدم با معدل  ۱۹.۹۹ (شایدم بیشتر) اگه ندونه هدف آفرینشش چیه٫ نهایتش اینه که در بهترین دانشگاه دنیا درس می خونه و بعدش توی بهترین آزمایشگاه جهان تحقیقات می کنه و توی یه خونه ی خفن زندگی می کنه و ...

بدون اینکه هیچ تاثیری در بهبود وضع موجود بشریت داشته باشه. :درد


بی شک یک درس ناخوانده می تواند جهانی را تغییر دهد.

نمی تواند!؟ :تمام


**یادمون باشه وقتی می خوایم زندگی کنیم هر کجا که نشستیم٫ بقل دستمون واسه آدمیت هم جا بگیریم که بتونه بشینه پیشمون.

:عینک آفتابی+ وایتکس برای شستشوی چشمان

+ قول بده هیچ وقت نذاری والیوم جاشو بگیره... :چشمک


*{المپیاد+کنکور+پیش دبستان+تافل+اپلای} ی ها >> به کانون بیاید٫‌ برای شما برنامه ی ویژه ای داریم!

 {یکی می شه از اون وسط بگه هدف از زندگی دقیقا چیه؟! آقا شما بگو... خانم شما؟ نه شما نه٫ بقل دستیتون... آهان.}

:سکوت


*به زرد زرد٫ به سبز سبز٫ بنفش نفش... :سوت

از تجملات بدم می آید ولی همان لحظه که دارم به این فکر می کنم٫ مشغول سرو یک وعده غذایی (که حتی اسمش را بلد نیستم) حدودا شصت هفتاد برابر قیمت غذای سلف دانشگاه ام و از پنجره رستوران در حال تماشای کودک دستفروشی ام که در آن سمت خیابان٫‌ فال حافظ بر دست٫ محو است در بستنی قیفی یک کودک در حال عبور و مادرش. و حتی یک لحظه به این فکر نمی کنم که چه در دل او می گذرد و ذهنم را از هر فکر مزاحمی(!) آزاد می کنم و تمرکزم را بر روی بشقاب هایی که جلویم روی میزند جمع می کنم و دوباره مشغول خوردن می شوم...

آخه حیف اند!

:از کادر خارج می شوم + :|

*در چراگاه نصیحت٫ ملتی (همراه با مخلفات!) دیدم سیر...


*تفاوت خاصی نیست بین فراموش کردن و تلافی کردن. باور کن! :سوت

 + می خواستی تلافی کنی؟

 - به هیچ وجه٫ فقط می خواستم فراموش کنم٫ که آن هم نشد... :شط شراب+ ... بد


-- از عابرهای «ظاهرا» خوش بخت می ترسه٫‌ از خودش مثلا؟! :جنون

* رضا یزدانی تر! (خودنویس طوسی +‌ وانا تیمارستان...) :خط صاف


*وقتی انقد واسه مشتری ارزش قائل نیستی که ده تا پست رو تو یکی می گی... :سوت+پی

  • 301 Moved Permanently

تجربه نکردم ولی

حس می کنم ریخته شدن چند قطره اشک لذتی چندین برابر غرق شدن در شط شراب اش(؟!) دارد.

باور کن.


*از خواب پا می شی‌٫ می بینی دوباره در همون وضعیتی٫‌ دوباره می خوابی٫‌ دوباره پا می شی یه نگاه به ساعت می کنی٫ دوباره می بینی که در همون وضعیتی و دنیا همون طوریه که قبل از خوابت بودی (شایدم بدتر٫‌ البته برای تو) و دوباره می خوابی و دوباره پا می شی و می بینی باز بدتر شده و دوباره می خوابی و دوباره پا می شی ساعت رو نگاه می کنی و بدون هیچ تفکری نسبت به بدتر شدن موجود دوباره می خوابی و دوباره می خوابی و می خوابی ...

و بعد از مدتی هم اصلا یادت نمی آید علت همیشه خواب بودنت چیست٫ با اینکه آن وضعیت به کلی تغییر کرده...

[من امشب گوشه ی می خانه می مانم...]

:سوت+سوال+سکوت

  • 301 Moved Permanently

خدایا چرا؟


دلم خاله جان می خواد.
خیلی وقت بود ندیده بودمش.
واقعا چه قد بی معرفتم...  :|


روحش شاد. یعنی شاد هست.

نوموخام! :'(

**همایون...
حالا خوبه٫ می رن پیش هم... :|

*قوی باش بچه! :سکوت
  • 301 Moved Permanently

جدی ام٫‌خیلی جدی ام.

ولی همه چیز را به شوخی می گیرم و تمام «انرژی» ام را صرف جدی نگرفتن چیزها* می کنم٫

و در عوض تمام «سعی» ام را می کنم تا جدی شوم و چیزها را به شوخی نگیرم.

-{دگر چه می ماند؟!}


INF Loop@



* از شهر برو بیرون فضات عوض شه بچه!‌ :پی

  • 301 Moved Permanently

دیروز سوم بود؟!


تمام.

  • 301 Moved Permanently

دیروز که دانشگاه بودم کلی برف اومده بود. هر بار که از سی ای می اومدم بیرون دوست داشتم از شیروانی رو به روی دانشکده (شیرونی کارگاه ها) که پر از برف بود قل بخورم بیام پایین٫‌ اون پایین هم کلی برف باشه و بیوفتم روش و ...


دوست ندارم بزرگ بشم دیگه. به هیچ وجه! تا همین حد هم که هی دوست داشتم بزرگ شم و فکر می کردم که هر چی بزرگ تر بشم بهتره و هر بار که هی بزرگتر می شدم هی بدتر می شد و هی خودم رو توجیه می کردم که فقط این یه دفعه بوده و مرحله بعد که بزرگ شی بهت خوش می گذره و دیگه همه چی روبه راه می شه و همه چی آرومه و دغدغه هات کمتر می شه و استرس ت کمتر می شه و ...

ولی باز... :سکوت

کافیه دیگه!


* نمی شه.

واقعا نمی شه. وقتی گاها خودم هم از بعضی رفتار های خودم با اینکه مطمئن ام کودک کوچک درونه استنباط پسرونه نبودن(!!!) می کنم٫‌ انتظار دارم بقیه چه برداشتی بکنند. چرا بچه گی کردن تعریف نشده است؟

در حالی که باید برای فراموش کردن خیلی از چیزها{*}٫ بچگی کرد؟!


*{

دلار چنده؟!

سرعت اینترنت؟!

رتبه مون بین کشورها توی کلی چیز؟!

...

}// اعصاب ندارم٫!


* دنبال رابطه منطقی بین کول بودن و بچه بودن ام. با اینکه برای هیچکدام تعریف دقیقی ندارم...
:سکوت + سکوت‌ +‌ سکوت



*ولی باز نمی توان بچه بود و بزرگ نشد.

نمی شود٫‌ نه اینکه نخواهم...// بیا و کشتی ما در یه شط شرابه هفت سال مونده تو گمرک انداز!

  • 301 Moved Permanently