در دایره ی اصحاب نشسته بودیم. یکی از شیوخ دستی برد بالا و نطقی کرد.
فرمود می دانید راحت ترین و کوتاهترین راه اثبات خدا چیست؟!
بزرگترین و خفن ترین و شاخترین آبجکت موجود رو در نظر بگیرید و او را خدا بنامید. بعد اگر خالقی نداشته باشه که همه چی خوب و آرومه. و اگه خالقی داشته باشه یعنی اینکه بزرگترین و خفنترین انتخاب رو نکردیم و انتخابمان اشتباه بوده پس آن خالق را به عنوان خدا در نظر می گیریم. تسلسل هم که معنا ندارد پس بلاخره مجموعه یک بزرگترین عضوی دارد که آن پروردگار جهانیان است. من این گونه خدایی را می ستایم.
*داشتم به فرموده های شیخ گوش دل می سپردم که در دم فکری در ذهنم جاری شد. یاد طفولیت خویش افتادم. آن موقع که محصلی بیش نبودم. یاد دارم روی هر مسئله٬ شی٬ درخت(!)٫ یا هرچیز دیگری که قابل حل نبود استقرا می زدیم و تقریبا بدون هیچ تفکری آن را حل می کردیم. یکی از چیزهایی که راجع به همین استقرا برای من خیلی جالب بود تواناییاش در حل قضایای نظریه اعداد بود. بدون اینکه اصلا بفهمم قضیه چیست٫ در کجا به درد میخورد٫ چه نوع مسائلی را می شود با آن حل کرد٫ چرا اصلا چنین قضیهای به وجود آمده و تاریخچهاش چیست یک استقرا رویش میزدم و خر کیف از حل کردنش و علامهی دهر بودنم در نظریهی اعداد بیدرنگ به سراغ سوال بعد می رفتم٫ کاملا مستقل از چندصد یا هزار نفرـساعتی که صرف اثبات قضیه ی مذکور به روش آدمیزاد در زمان های قدیم شده بود.
درست است که حال با یک ایده ی مثلا خلاقانه ظریف آن مسئله نظریه اعداد که شاید راه حل اصلیاش [که به وجود آورندهاش مد نظر داشت] چند ده صفحه اثبات سنگین داشته در نیم صفحه به راحتی اثبات شده ولی این کجا و آن کجا.
این راه حل صرفا بی هیچگونه معرفتی فقط نشان می دهد که خب این اصل/قضیه که همه مکرر تکرار می کنند برقرار است٬ تمام. بدون هیچ حسی یا نشان دادن قدرت قضیه مذکور یا حتی بدون نیاز به فهمیدن قضیه و حالت های خاص و غیربدیهی که می تواند برایش پیش بیاید که هرکدام از آن حالات خاص میتواند در آینده برایم مشکلات حاد پیش بیاورد.
ولی در عوض راه حل اصلی درست است که زمانبر است٫ دوشواری(!) دارد ولی در عوض آدمی سیرتکاملی مسئله را می فهمد. با خود مفهوم مسئله ارتباط برقرار می کند نه با ابزاری که آن قضیه را اثبات می کنند. در خود زیبایی قضیه غرق می شود و نه در زیبایی تکراری ابزار اثبات قضیه و خود ذات قضیه را با گوشت و پوست لمس می کند و نه هیچ چیز دیگر.
**حیف که وقتم خیلی با ارزشتر از این است که بنشینم اثبات قضایا و اصول را درست حسابی بخوانم. (آن اثباتی را که با تمام وجود لمساش کنم)٫ صرفا یک چیزی میخواهم که دهان خودم را پرکرده باشم. همین.
خداشناسیام هم همین طور است. به این خلاصه می شه:
بزرگترین و خفن ترین عضو رو در نظر بگیر اون خداست.
اصلا هم برایم مهم نیست که اصلا چرا خواسته به عنوان خدا بشناسیمش؟ افعال ما از چی نشئت می گیره؟ اصلا دخالت خدا توی امور لازمه یا مثل یه اسباب بازی ما رو ساخته و انداخته وسط جهان آفرینش و یا رابطه وجودی ما نسبت به خدا چه جوریه و در همین لحظه ی خاص چقدر بهش وابستهایم و کلی سوال دیگه شبیه این. کلا دوست نداریم وارد جزییات بشیم و واقعا درک کنیم چی به چیه.
صرفا یه اثبات می خوایم که گفته باشیم و دهنمان پر باشد. خب اثبات می کنیم بزرگترین و خفن ترین موجودیت وجود دارد و حالا مرام میگذاریم و میگوییم خب حال خلقمان هم کرده است. و حال ما را به خیر و خدا را به سلامت(!!!) ما اینجا علفمان را بخوریم٫ خداوند هم بفرمایند دیگر مخلوقانشان را بیافرینند و کاری به کار این مخلوق نداشته باشند.
وقتی آن گونه اکسترمال می زنیم و پروردگار را اثبات می کنیم. دیگر چه می دانیم رابطه ی بین خالق و مخلوق چیست. چه می دانیم منشا وجودمان چیست. عین الربط بودن چیست. چه می دانیم ذات همگیمان صرفا تصویری بودن از آنچه او تصور کرده چیست. و چه می دانیم اگر یک لحظه تصورمان نکند هیچ هیچ هیچ هم نیستیم. اصلا هیچی هم برایمان معنا ندارد. اصلا نیستیم که بخواهد برایمان بودن معنا پیدا کند. تعریف نشده ایم...
گویا از همان ابتدا وجود نداشتهایم.
* از فجایع شیخ ما چه خبر؟ دستی برد بالا و گفت یک قدح... :پی+دی