RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

RealHOOD

با یک پارچ شکلات ِ تلخ و یه فنجون آب ِ یخ

ای چرخ فلک خرابی از کینه ی توست                بیدادگــری شیوه ی دیرینـه ی توسـت

ای خــاک اگــر سینه ی تو بشـکـافــنـد                بس گوهر قیمتی که در سینه ی توست

ای دوســـت بـــیا تا غم فـردا نخوریــم                ویــن یـکـدم عـمـر را غـنـیـمت شمریم

فــردا کـه ازیــــن دیـر فـنـا درگـذریـم                با هــفـت هـزار سـالـگان سـربـه سریم

ایـن چــرخ فـلک که ما در او حیرانیم               فـانـوس خـیــال از او مـثـــالـی دانــیــم

خــورشـیـد چـراغـدان و عـالـم فانوس               مـا چـون صـوریـم کانـدر او حـیـرانـیم

بـــرخیز زخواب تا شـرابـی بخـوریـم               زان پـیـش  کـه از زمانـه تابـی بخوریم

بـر مـفـرش  خـاک  خفتگان می بینیم               در زیــر زمـیـن نـهـفـتـگـان می بـیـنـیم

چـنـدانکه بـه صـحرای عــدم مینگرم               نـــا آمـــدگــان و رفــتــه گـان مـیـبـیـنـم

تـا چـنـد اسـیـر عـقل هر روزه شویم              در دهـر چه  سـد ساله چه یکروزه شویم

در ده تو بکاسه می ازآن پیش که ما               در کـار گـه کـوزه گـران کـوزه شـویــم
 

                                                                                          " خیـــام "

 

پ.ن: دیروز قرار بود عید باشه ولی راستش خیلی هم عید نشد. بعد از مدت‌ها اومدم اینجا و می‌خواستم کمی حرف تاریخی و تا حدی عرفانی‌گون بزنم راجع به اتفاقات دیروز، ولی مقاومت مغزم قابل تحسین بود. :تسلیت

 

*جملاتی که می‌چرخند ولی فرود نمی‌آیند بر سر انگشتانم، چارپایانی هستند به دور شیرینی. :دی:پی

  • ۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۰:۲۰
  • 301 Moved Permanently

تو دیگر هیچگاه مخاطب‌ اینجا نیستی.


* می‌فهمی باید از اجسام مادی موجود زندگی در زمان حال‌ت بهترین استفاده‌ها را ببری تا ‌حالت حال‌ت را خوب کنی. اجسام‌ی که اطراف‌ت جمع کرده‌ای و هر روز طمع اجسام دیگری را داری، وای بر تو. :بدان حال مفهوم دیگریست.


رویه‌ی پینگ‌پنگ

کلاس‌ه سازدهنی

استخره مفت

هندزفری‌ه بلوتوث

ویالون‌ه ناکوک

و من‌ه فراموش‌کار

  • 301 Moved Permanently

از خواب پا‌ میشم، خیلی تند و سریع شروع می‌کنم به انجام کارهای روزمره و غیره [روزمره]. همینطور چند روز میگذره و زندگی رو دور تند داره پیش میره. یه دفعه وسط کلاس استاد یه سوال ازم می‌پرسه، تا میام جواب بدم صدای گوشیم رو میشنوم، هول می‌شم٫ دنبالش میگردم، تو جیبم، زیر میزم، نیست. توی کیفم، نه مثل اینکه واقعا نیست، ولی مطمئنم گوشی خودمه، استرس می‌گیرم، حالا استاد چه کار می‌کنه، چه آب‌رو ریزیی.

توی ذهنم می‌گذره بچه ها چی می‌گن، می‌خندند، میان کمک ... ولی هیچ‌کدوم حتی تکون هم نمی‌خورند، استاد هنوز منتظره تا جواب سوالش رو بدم. ولی مشکل اصلی من هنوز حل نشده، چرا زنگ گوشی قطع نمیشه و مهمتر از اون،اون لعنتی کجاست؟ یک دفعه بدنم کرخت میشه، سرم گیج میره، یه لحظه چشمام رو می‌بندم و وقتی چشمام رو باز می‌کنم خودم رو توی تخت خوابم می‌بینم٫ گوشیم هم بالای سرمه و صدا آلارم‌ش رو می‌شنوم، هنوز گیجم. دقیق نمی‌دونم که چه اتفاقی افتاده واسم. معلم٫ بچه‌ها٫ کلاس ... چه شدند؟ کمی در همون حالت می‌مونم و فقط فکر می‌کنم. آره، من دیشب خوابیدم، خواب دیدم، خواب چند روز زندگی کردن در خواب رو دیدم و به ناگاه با صدای آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم. می‌دانی به چه فکر می‌کنم؟ اینکه هم‌اکنون هم مطمئن نیستم که آیا واقعا بیدار هستم یا نه. یا اصلا به فرض که بیدار هم باشم، از کجا مطمئن باشم از این بیداری روزی بیدار[تر] نخواهم شد. اصلا بیداری را چه معنا کنم؟

وهم می‌دانند روزی را که همگی‌شان را از خواب بیدار می‌کند. ولی وجود دارد، چه دلشان بخواهد یا نه. روزی می‌آید که در خیابان، در بستر خواب،‌ هنگام رانندگی یا حتی میانه‌ی کلاس درس از خواب بیدارشان می‌کنند و می‌گویند بله، دیگر وقت رفتن است.


* بنز می‌شی میای زیر پام، فقر می‌شی میای تو جیبام ... [خوب است حداقل مید‌انم (در واقع صرفا حس می‌کنم) که ساخته شدی برای آزمودن‌مان] :غیر گنگ

  • 301 Moved Permanently


و من مضطرب و دل نگران به تو گفتم:

که پر از تشویشم

چه شود آخر کار؟

و تو گفتی آرام که خدا هست کریم
پاسخی نرم و لطیف
که به من داد یک آرامش شیرین و عجیب


+استرس + خلصه + بی حسی و بی تفاوتی + حساسیت زیاد!

  • :)

گاهی اوقات در بدترین لحظات اینقدر همه چی خوب می‌شه که حس خوشبختترین آدم روی زمین بهت دست می‌ده. قدر این لحظه‌ها رو باید دونست... :) 


پی نوشت: شاعر میگفت : خونه آخرین پناهه واسه دل‌خستگیامون...


  • :)
منابع محدود، ورودی محدود، خروجی محدود، همه چیز محدود ولی تو به عنوان صاحبش (همون سیستم‌ عامل خودمون :دی) طوری نقش زده‌ای که گویا همه‌ی دنیا و ماورای آن را جدا‌جدا برای تک‌تک‌مان فطر و خلق کرده‌ای.

ﺗﻮ ﺳﺮﺕ ﭘﻴﺶ ﺧﺪﺍ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺷﺒﺎﻥ ﺧﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺭﻗﺺ ﮐﻨﺎﻥ، ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺷد ...

*درستش این است که همه این‌ها از کوچکی ظرف ماست در بی‌کران بودن بی‌کرانه‌های تو شکی نیست. گاهی مجاز می‌تواند عکسش باشد٫ یک مفهوم بی‌نهایت را مجازا در یک جام [باده/بشر] ریخت و دم نزد. جام هم هیچ‌گاه نخواهد فهمید بی‌نهایتی درونش هست٫ نهایتا حس می‌کند کمی زیاد است. پره٫ لبریز شده. همین.
می‌فهمی؟ مجبوره :دی:پی
  • 301 Moved Permanently

در زندگی روزانه‌مان بارها می‌بینیم یک مرد کر و لال وقتی می‌خواهد مسواک بخرد می‌رود مغازه و با صد دردسر ادای مسواک‌زدن را در می‌آورد و فروشنده منظور او را متوجه می‌شود و به او مسواک می‌دهد. حال ما کور هستیم و می‌خواهیم از فروشنده عینک بخریم٫ چه کنیم؟
با آن عصای سفید جلوی فروشنده می‌رویم و تا شروع می‌کنیم ادای عینک زدن را در می‌آوردن، (خوشبختانه) یادمان می‌آید که کور بوده‌ایم و نمی‌توانستیم در زندگی روزانه‌مان بارها مردی کر و لال را هنگام مسواک خریدن ببینیم٫ آنگاه یک نفس عمیق می‌کشیم و در یک جمله می‌گوییم «لطفا یک عینک به من بدهید.» و یا اینکه جسارت انجام این کار را هم نداریم و بدون اینکه یک کلام نطق کنیم به ادامه‌ی پانتومیم‌ی که از نگاه کردن [واقعا] کورکورانه‌ به مسیر و جهت زندگی دیگری که شرایط و محدودیت‌هایش از زمین تا آسمان با ما فرق دارد ادامه می‌دهیم و به پیش‌برد اهدافمان در نقش یک فرد کر و لال و کور می‌‌پردازیم. :دی :عصای سفید+پنبه‌ی سفید+پارچه‌ی سفید (جهت عایق‌بندی چشم و گوش و حلق و بینی) 


محرم در وبلاگ blog.ir :خسته
  • 301 Moved Permanently

چند وقتی هست که حس می‌کنم یک موج جدید یا بهتر بگم موجک (موج فسقلی!) در جامعه شکل گرفته با محوریت شناخت تاریخ و تمدّن ملّی و جهانی و حتی رشته‌ای (تخصصی). کلّیتش واقعا خوبه. راضیم ولی اظهار نظر بعضی ملّت بعد از خوندن ده صفحه کتاب -اصلا ده تا کتاب- رو نمی‌پسندم. در تک تک نقطه‌های واژه‌هایشان یک نگاه بالا به پایین وجود دارد که زل زده‌اند به آدم و دلیلش را درک نمی‌کنم هنوز.
فکر کنم باید خودم بیشتر تجربه‌ش کنم تا درکش کنم. تاریخ است بلاخره٫ کم چیزی نیست.


تاریخچه کامپیوتر هم چیز جالبی‌ست٬ از همان واژگان نخستین‌ش مثل User گرفته تا نخستین کاربردهایش در جنگ‌های جهانی تا لبه‌ی دانش کنونی‌اش٫ همه و همه مشکوک‌ند. حیف که دیگر پای بازگشت نیست... :دی:پی


*می‌خواهم اینجا بیشتر بنویسم٫ شاید گاهی اوقات کمی از تاریخچه‌ها رو با دیدگاه خودم نوشتم٫ اصلا شاید سبک نوشتاری کمی نو ابداع کنم تا از سنگینی بار کتاب‌های تاریخی به دور باشد (البته بیشتر محتواست که سبک را می‌سازد ولی تلاشم را می‌کنم٫ شاید زمینه‌ساز حرکتی بزرگ شود این کار)٫ نمی‌دانم. :عینک خود خفن پنداری


**ملتی که تاریخ خود را نداند محکوم به تکرار آن است.

// تا ثریا می‌کنیم تکرار بس.


  • 301 Moved Permanently

ما که جای دور از تکنولوژی بودیم ۱۰ روزی رو. واقعا هم لذت بردیم. جای همگی خالی. :دی

  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۱۶
  • 301 Moved Permanently
تا حالا دقت کردی هر قدر که عبادت اول وقت آدم رو به مذهب‌ش نزدیک‌تر می‌کنه عبادت توی دقیقه نود آدم رو دین زده می‌کنه؟


تا حالا به این فکر کردی که ارزش نماز قضا‌یی که از ۳ روز پیشت مونده و الان داری به جا می‌آوریش می‌تونه خیلی با ارزش‌تر از کل نماز‌های سر وقت و یا جماعتی باشه که در طول این سه روز به جا آوردی؟ چرا به همه چی کوانتیده‌ فکر می‌کنیم؟


* این دو جمله بالا رو می‌شه روی کل زندگی تعمیم داد به نظرم. :عینک آفتای :شیخ ما :پی :دی


// نعمت‌ها -> واقعا راضیم از این اسم. :دی :پی آلاآناآل‌یس



  • ۰ نظر
  • ۱۱ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۱۲
  • 301 Moved Permanently
دفتری دیگر آغاز گشت به نام او که جهان‌ها به نام‌ش آغاز گشته‌ست.

فرزندم هیچ وقت با م‌هندسه جماعت لاف عشق مزن که بس گران‌سنگی‌ها بینی.
روزی به دل فرمودیم هاو ماچ دو یو لاو می؟ فرمودند: INF.
فرمودیم: خب!
و این باب تمام شد.
[در نسخه‌ای خطی از کتاب که به تازگی در گوشه‌ی مغز شیخ یافته شده است ادامه داستان به شرح زیر است]
آمده است که در ادامه دل می‌فرماید: شما چقدر؟
فرمودیم: عددی بزرگتر از صفر و کوچکتر از یک البته (REAL TMIE@) در همین آن.
فرمودند: قهر!
و راه خویش به بیابان کشیدند.
به دنبالشان نفس‌زنان دویدیم٬ فرسنگ‌ها دور شدیم تا نهایت امر به دامانشان تمسک جستیم و لحظه‌ای درنگ فرمودند.
با حال زار با صدایی بریده فرمودیم: درست است که در میان صفر و یک است لیکن در هر چشم به هم زدن از دنیا و آخرت‌ در همین میان است و به شرف‌م سوگند تغییر نپذیرد تا زمانی که یا شرفی‌ برایم‌ باقی نباشد یا چشم به هم زدنی. بنده روحی ناقص دارم که تا بی‌نهایت زمانی و مکانی شامل من است. همین عدد کوچک را فقط در بی‌نهایت زمانی‌ این روح ضرب کن٬ مکانی‌ش پیشکش! همه‌ش تقدیم تو باد.
Lets DO that :پی
[خب دگر محفل خصوصی گشت٬ :چشم‌ها درویش]

به ادامه باب توجه فرمایید:
*لحظه حال مهم نیست٬ هر چقدر هم که عمیق باشد. مهم برآیند لحظات است.
زندگی به طول‌ش نیست. به عرض‌ش هم نیست. به برآیند‌ تک تک لحظات‌ش هم نیست. زندگی یه چیز خوبیه که هنوز نمی‌دونم چیه. خیلی اقاست! :پی :دی

**ادب از که آموختی٬ از مودبان :سفارش شما آماده‌است. :ذوق
  • 301 Moved Permanently

آن گاه که دوست داری همواره کسی به یادت باشد، به یاد من باش که همیشه به یاد توام...«بقره، 152»


پ.ن : این است نیاز‌های اولیه زندگی کنونی ما.

البته می‌شود از «ن» زندگی یا بقیه آن صرف نظر کرد... :| :پی :دی :ابهام


*سخنی با خوانندگان:

خیلی هم عنوان مطلب خوب و شادیه. خیلی هم به دیگر پست‌ها میاد اتفاقا. مگه آدم همیشه توی یه حال و هواست. به خودت بخند!‌ دهه :))



++

یو آی یو سی <VS> استنفورد <VS> ...

خب چه کنم؟ راهش اینه... :به نظر من البته

البته کلا <VS> ای هم وجود نداره. همه در راستای همدیگر‌ند. :) :اینجوریاست :دی

دلم مولانایی می‌خواهد که از شهری به شهری٫ از دیاری به دیاری به دنبال «معنا» و «حقیقت» برگردد.

اصلا دلم مولانا منشانه بودن می‌خواهد. به دنبال شمس گشتن شیرین است٫ فقط فرهاد می‌خواهد ...

[شمس٬ یار٬ خورشید٬ خدا] همگی برای همیشه هستند٫ او که گاهی نیست و حس نمی‌شود منم.

:)


  • 301 Moved Permanently

به جای اینکه انرژی بگذاریم و تجزیه و تحلیل اخلاقی٬ رفتاری٫ علمی٫ فرهنگی٫ ... دیگران را در چارچوب مشخص طراحی کنیم باید شخص خودمان را تجزیه و تحلیل کامل کنیم و تا این قسمت به طور کامل انجام نشده (که فکر نکنم هیچ‌وقت هم پایانی داشته باشد!) سراغ کشیدن گراف شخصیت‌های دیگر نرویم.

این یک اصل است.


پ.ن: تا خویشتن را نشناسی خیلی چیز‌های دیگر را نخواهی شناخت. :عینک آفتابی مطالعه‌گون

  • 301 Moved Permanently

همین دیگه. بقیه نداره :پی


پ.ن: معنی خیلی ملموس‌تری از پاداش بهشتی سرفصل بهترین‌هایش که در صدر آن قرب ‌الهی است یافتم.

آرامش. آغوش. خدا.

و رابطه طولی موجود بین‌شان با کسره. :دی


شکر :)


  • 301 Moved Permanently

حالا کم‌کم باید یکم مفیدتر بود.

نه تنها واسه خویشتن٬ بلکه برای همه.

حالا از همه کوچک شروع می‌کنیم و کم‌کم به همه‌های بزرگتر می‌رسیم. :)

  • 301 Moved Permanently
به جایگاهی رسیده‌ایم که اگر چند ساعت کاری برای انجام دادن نداشته باشیم می‌توانیم مطمئن باشیم که یکی از کارهایمان را فراموش کرده‌ایم.



* البته حس مفید بودن هم لذت خاص و خوب خودش را دارد. :)

  • 301 Moved Permanently

اگر برای خودت حرفی داری notepad یا دفتری صد برگ کافی‌است.

اگر برای یک نفر حرفی داری نامه‌ای یا chat یا یک گپ دوستانه یا حتی پیامکی کافی‌است.

اگر برای دو سه نفر حرفی داری گذاشتن قرار ملاقات توی پارک یا کافی‌شاپ یا Email یا Video conference کافی‌است.

اگر برای صد نفر حرفی داری پست کردن آن توی شبکه‌های اجتماعی کافی‌است.

اگر برای هزاران نفر حرفی داری نوشتن نامه‌ای سرگشاده به آن قشر(؟!) یا مسئولانش کافی‌است.

اگر برای ملتی حرفی‌داری ...

کافی است. سکوت برایت بهتر است.


*اگر دنیایی حرف داری با این طیف گسترده مخاطبانت٬ عمل‌ات کجاست پس؟!

  • 301 Moved Permanently

این پستی است از سال‌ها پیش. مستقل از مفهوم له شدش(!) سبک نوشتنم رو دوست داشتم. :دی

روئین مغز
نوشته شده در یکشنبه بیست و ششم اردیبهشت 1389 ساعت 1:57 شماره پست: 8


ای باباش، تف به این شانس! دیدی چی شد؟
ما هم روئین تن از آب در اومدیم! آخه چه وضعشه، چرا خدا هر چی رو که یه نفر نمی خواد بهش می ده، آخه این چه قانونیه، نه منطقیه، نه قانونی، نه ...
دیگه خسته شدم از این زندگی لعنتی...
...
تنهای تنها بودم، تو اتاقم پشت لپ تاپ نشسته بودم و داشتم یه چیزی می نوشتم که ناگهان چشمم افتاد به کاتر زرد رنگی که روی میز بود.
در یک لحظه چشمم برق زد و فکری پلید تمام وجودم را فرا گرفت.
کاتر، من، زندگی، تنهایی، ...
اینها کلماتی بودند که در آن لحظه همین طور دور سرم می چرخیدند. تصمیمم را گرفتم. از پشت میز بلند شدم و کاتر را برداشتم و تیغ آن را اندکی بیرون آوردم، حدود دو سه سانت. عرق سردی پیشانیم را پوشانده بود، کمی هم ترسیده بودم. ولی تصمیم خودم را گرفته بودم، می خواستم هر طور که شده تمامش کنم. خسته شده بودم از خودم، از زندگی، از ... .
با دست عرقی که روی پیشانیم بود پاک کردم و سپس چشمانم را بستم و تیغ را آرام به مچ دست راستم نزدیک کردم. چند لحظه در همان حالت باقی ماندم، نتوانستم، دوباره عرقم را با دستم پاک کردم و همان دست را در زیر تیغ کاتر قرار دادم. و دوباره چشمانم را بستم و در یک لحظه با تمام وجود کاتر را روی رگم کشیدم. ناگهان تمام بدنم گرم شد، چند لحظه در همان حالت ماندم ولی هیچ دردی حس نمی کردم. چشمانم را آهسته باز کردم. "خدایا چه شده است مرا؟" جای هیچ زخمی بر روی دستم نبودو همچنین اثری از خون روی کاتر. همین طور داشتم با تعجب به دستم و کاتر نگاه می کردم که تلفن زنگ زد. " لعنتی، آخه چه موقع تلفن زدنه، یعنی کی می تونه باشه این وقت شب؟ " کمی درنگ کردم، همان طور که کاتر در دستم بود رفتم تلفن را برداشتم، مادرم بود "سلام، چه طوری جوجه، حالت خوبه؟ ما تا دو سه ساعت دیگه می آیم، از تو یخچال یه چیزی بردار بخور... "
گفتم" سلام، مرسی ،چشم ، دلم برایت خیلی تنگ می شه، خداحافظ." و گوشی رو گذاشتم، چشمانم پر اشک شده بود ولی تصمیم خودم رو گرفته بودم.
انگار یک نفر آن طرف خانه خوابیده بود. اعصابم خورد بود، تیغ کاتر را تا جایی که می شد بیرون آوردم و با تمام قدرت روی دستم کوبیدمش. حس کردم فلز سرد تیغ با رگ و خونم در آمیخت. کاتر را رها کردم، کاتر همان طور بدون هیچ فشاری از تمام دستم گذشت و روی زمین افتاد، به دستم نگاه کردم، حتی خراشی هم رویش نیفتاده بود. انگار کاتر و بدنم هم فاز نبودند، مثل روح.
ناگهان یادم افتاد که در خانه تنهای تنها بودم، پس آن که بود که آن طرف خانه خوابیده است. به سمتش حرکت کردم. پشتش به من بود. همان طور که داشتم نزدیکش می شدم، خون زیادی را دیدم که در اطرافش روی زمین ریخته بود. سر جایم میخ کوب شدم. حس عجیبی داشتم. انگار آن فرد را می شناختم. دوباره به سمتش حرکت کردم. چشمم را بستم و با دستم شانه اش را گرفتم و برگرداندمش. آری حسم درست بود، خودم بود. از یک طرف کمی خوشنود بودم که موفق شده بودم، از طرفی هم خیلی مضطرب و پریشان، فکر می کردم این چیزها فقط توی فیلم هاست، در همین افکار بودم که ناگهان کسی از پشت دستم را محکم گرفت. ناگهان تمام وجودم از حرکت ایستاد، داشتم خاطراتم از کودکی تا همین چند دقیقه پیش که پشت کامپیوتر بودم را در چند لحظه مرور می کردم و از غم ها و شادی هایش لذت می بردم که همان فرد که دستم را گرفته بود، چیزی گفت، صدایش خیلی برایم آشنا بود، انگار سال ها بود که این صدا را می شنیدم و این صدا با پوست و استخوانم در آمیخته بود، خیلی ترسیده بودم. یک بار دگر همان صدا آمد، کمی دقت کردم ببینم که صدا چه می گوید. عالم انگار جلوی چشمم داشت سیاه می شد. صدا یکبار دیگر مرا صدا زد. تمام هستی برایم به اندازه یک ذره نورانی در اقیانوسی از تاریکی محض شده بود و همان طور داشت کوچکتر و کوچکتر می شد. تمام ذهنمم را متمرکز این کرده بودم که ببینم این صدای آشنا چه می گوید، تمام عالم از جلوی چشمم محو شد و فقط سیاهی محض می دیدم، چشمانم را بستم.
"پسرم بیدار شو، ساعت هشت و نیم است، از سرویس جا ماندی."
چشمانم را باز کردم. مادرم دستم را گرفته بود و آن صدا هم صدای مادرم بود.
با شتاب بلند شدم و دست و صورتم را شستم و به سمت مدرسه حرکت کردم.
در آژانس یادم می آمد که دیشب خوابی مشوش دیده بودم ولی اصلا یادم نمی آمد که آن خواب چه بود. آن خواب فکرم را بدجور به خودش مشغول کرده بود، چشمانم را بستم تا با تمرکز بیشتری روی خوابی که دیده بودم فکر کنم، در همین تفکرات بودم که حس کردم دست هایم دارند کم کم روی کیفم که روی پایم بود پیانو می زنند و هر لحظه هم سرعت نواختنشان بیشتر و بیشتر می شد.
آهسته چشمانم را باز کردم، دیدم در خانه پشت لپ تاپم نشسته ام و هنوز دارم چیزی می نویسم
و هنوز تنهای تنها بودم و هنوز کاتر زرد رنگ روی میز بود...
و هنوز همان حسی را داشتم که داشتم.
...
ناگهان تلفن زنگ زد.

  • 301 Moved Permanently

این کتاب، فقط برای استفاده و بررسی شما محقق دینی! عرضه شده است.

از انعکاس مطالب کتاب و درج خبر در باره‌ی آن مگر در کتب تحقیقی و پایانامه‌ها پرهیز گردد.


*صفحه‌ی اول یکی از ۱۰ کتاب برتر :سکوت :دی

  • 301 Moved Permanently

-در دست ساخت

  • 301 Moved Permanently
آخیییـــــیـــــیـــش...
:خمیازه
:خواب


پ.ن: توانایی چرت و پرت نویسی‌ای بود که به صفر میل کرده. نگرانشم! جایش رو شعر و پعر (داریم دیگه انشالله؟!) گرفته البته. چند وقته خوب فی‌البداهه استاد طوفان منشانه(به سبک مهران مدیری البته!) شعر می‌گوییم.
  • 301 Moved Permanently

صرفا می خواهم یک مدت از محیط [فکری] حاضر کنونی دور باشم و در محیط جدید غیر کنونی به سر ببرم.


این هم مزایا و معایبش > . <

ولش کن! اصلا کوانتیده نمی‌خواهم بررسی‌اش کنم. وقتی دلم روشن است دیگر مشکلی وجود ندارد ...


دونقطه فلان!


پ.ن: دیگر بزرگ شدن را با حس‌هایم نیز لمس می کنم. دیگر حوصله‌ی دونقطه‌های رنگارنگ اینجا را نیز ندارم. دیگر دونقطه‌هایم صرفا در قسمت‌هایی از بزرگ شدنم معنا پیدا می کنند و دلچسب‌اند. دیگر کافی‌ است*.


َ*صرفا بعضی از قسمت‌های کارغیر مفید و غیر مرتبط به زندگی عمومی و شخصی کافیست جز آن همه چیز لازم است! :دی >> پارادوکس! :پی

  • 301 Moved Permanently

حس رهایی.

حس تغییر و تغییر دیدگاه به واژه ی ارتباط با صنعت! (همون کد زدن [که در مواقعی با بیل زدن هم‌ارز می‌شه‌ی] خودمونه. حساس نشو :پی)

حس دوران قدیم (لفظ نستالژی رو دوست ندارم!)

حس ارزش های قدیم و ضد ارزش های جدید و نرمش پهلوانانه‌ی من در برابر میان‌ارزش‌ها در این برهه(؟!)ی حساس کنونی.

حس نوشتن یک نامه‌ی عارفانه با ‌‌TEX ...

حس داشتن یک نوهزاد با لپ‌های‌ کشسان که بعد از چند ساعت بازی کردن [با لپ‌های لطیف‌اش!] آگاه می‌شوی همان کودک درون خودت است و چقدر از او دور شده‌ای.

حس لبخند یا همون لب‌ه‌ی‌ خنده.

حس مولانا. («می» حرام است یا حلال؟ تا که خورد...)

حس خواب.


[و تمام حس هایی که مدتی‌ است‌ بیان نشدند و کم‌کم فراموش شدند ...]



  • 301 Moved Permanently
اگر از تک تک لحظات زندگی فقط لحظات خوش‌اش‌ در جلوی چشم‌مان باشد و بقیه‌اش پاک شود٫ معجون حاصل چیزی جز معجزه نیست.
دلم خواست دست به قلم ببرم و زندگی‌ای معجزه‌گونه از یک زندگی معمولی بسازم٫ با جملات کوتاه و رمان وار از طفولیت تا ...
:شیرین

مقدمه وار صرفا برای چارچوب:
یکی دو سالش بود. یادش می آید که فقط بی نهایت نرم بود. از دست بچه های شیطان فامیل او را روی میز ناهارخوری می‌گذاشتند تا دستشان به او نرسد و لپ‌های تپل‌اش را نکشند. از همان موقع عاشق چیزهای شیرین بود. شکلات و شیرینی٫ مخصوصا پشمک و آغوش مادرش. گویا از همان موقع هم قرار بود از زندگی فقط شیرینی‌هایش نصیب او شود.
سه چهار سالش بود. با برادر و خواهرش که از او به مراتب بزرگتر بودند بازی می کرد. هر بازی‌ای که می شد در خانه یا حیاط خانه انجام داد. از برف بازی در زمستان گرفته تا شنا در حوض کوچک وسط حیاط در تابستان. حتی از شطرنج‌بازی با برادر هم نمی‌گذشت. البته در ابتدا مهره‌های شطرنج برایش حس خانهٰ‌سازی داشتند که باید آن ها را به کمک برادرش در جای درست‌شان قرار می داد. نقاشی را هم دوست داشت. از بازی و تماشای مورچه و جوجه اردک و پروانه و بچه گربه ها سرمست می شد و عاشق این بود که در بهار چند دانه لوبیا را خیس کند. آن‌ها را در دل خاک بکارد و هر روز به آن‌ها آب دهد تا چند هفته دیگر سر از خاک دربیاورند و دانه‌های جدید دهند.
ّ[ادامه دارد...]


* ایده ی موازی کاری که دیشب زده شد خیلی عالی‌تر از آن بود که حتی فکرش را می کردم. :شکر

  • 301 Moved Permanently


دوست دارم.


در دایره ی اصحاب نشسته بودیم. یکی از شیوخ دستی برد بالا و نطقی کرد.

فرمود می دانید راحت ترین و کوتاهترین راه اثبات خدا چیست؟!

بزرگترین و خفن ترین و شاخترین آبجکت موجود رو در نظر بگیرید و او را خدا بنامید. بعد اگر خالقی نداشته باشه که همه چی خوب و آرومه. و اگه خالقی داشته باشه یعنی اینکه بزرگ‌ترین و خفن‌ترین انتخاب رو نکردیم و انتخاب‌مان اشتباه بوده پس آن خالق را به عنوان خدا در نظر می گیریم. تسلسل هم که معنا ندارد پس بلاخره مجموعه یک بزرگترین عضوی دارد که آن پروردگار جهانیان است. من این گونه خدایی را می ستایم.

*داشتم به فرموده های شیخ گوش دل می سپردم که در دم فکری در ذهنم جاری شد. یاد طفولیت خویش افتادم. آن موقع که محصلی بیش نبودم. یاد دارم روی هر مسئله٬ شی٬ درخت(!)٫ یا هرچیز دیگری که قابل حل نبود استقرا می زدیم و تقریبا بدون هیچ تفکری آن را حل می کردیم. یکی از چیزهایی که راجع به همین استقرا برای من خیلی جالب بود توانایی‌اش در حل قضایای نظریه اعداد بود. بدون این‌که اصلا بفهمم قضیه چیست٫ در کجا به درد می‌خورد٫ چه نوع مسائلی را می شود با آن حل کرد٫ چرا اصلا چنین قضیه‌ای به وجود آمده و تاریخچه‌اش چیست یک استقرا رویش می‌زدم و خر کیف از حل کردنش و علامه‌ی دهر بودنم در نظریه‌ی اعداد بی‌درنگ به سراغ سوال بعد می رفتم٫ کاملا مستقل از چندصد یا هزار نفرـساعت‌ی که صرف اثبات قضیه ی مذکور به روش آدمی‌زاد در زمان های قدیم شده بود.

درست است که حال با یک ایده ی مثلا خلاقانه ظریف آن مسئله نظریه اعداد که شاید راه حل اصلی‌اش [که به وجود آورنده‌اش مد نظر داشت] چند ده صفحه اثبات سنگین داشته در نیم صفحه به راحتی اثبات شده ولی این کجا و آن کجا.

این راه حل صرفا بی هیچ‌گونه معرفتی فقط نشان می دهد که خب این اصل/قضیه که همه مکرر تکرار می کنند برقرار است٬ تمام. بدون هیچ حسی یا نشان دادن قدرت قضیه مذکور یا حتی بدون نیاز به فهمیدن قضیه و حالت های خاص و غیربدیهی که می تواند برایش پیش بیاید که هرکدام از آن حالات خاص می‌تواند در آینده برایم مشکلات حاد پیش بیاورد.

ولی در عوض راه حل اصلی درست است که زمان‌بر است٫ دوشواری(!)‌ دارد ولی در عوض آدمی سیرتکاملی مسئله را می فهمد. با خود مفهوم مسئله ارتباط برقرار می کند نه با ابزاری که آن قضیه را اثبات می کنند. در خود زیبایی قضیه غرق می شود و نه در زیبایی تکراری ابزار اثبات قضیه و خود ذات قضیه را با گوشت و پوست لمس می کند و نه هیچ چیز دیگر.

**حیف که وقتم خیلی با ارزش‌تر از این است که بنشینم اثبات قضایا و اصول را درست حسابی بخوانم. (آن اثباتی را که با تمام وجود لمس‌اش کنم)٫ صرفا یک چیزی می‌خواهم که دهان خودم را پرکرده باشم. همین.

خداشناسی‌ام هم همین طور است. به این خلاصه می شه:

بزرگترین و خفن ترین عضو رو در نظر بگیر اون خداست.

اصلا هم برایم مهم نیست که اصلا چرا خواسته به عنوان خدا بشناسیمش؟ افعال ما از چی نشئت می گیره؟ اصلا دخالت خدا توی امور لازمه یا مثل یه اسباب بازی ما رو ساخته و انداخته وسط جهان آفرینش و یا رابطه وجودی ما نسبت به خدا چه جوریه و در همین لحظه ی خاص چقدر بهش وابسته‌ایم و کلی سوال دیگه شبیه این. کلا دوست نداریم وارد جزییات بشیم و واقعا درک کنیم چی به چیه.

صرفا یه اثبات می خوایم که گفته باشیم و دهنمان پر باشد. خب اثبات می کنیم بزرگترین و خفن ترین موجودیت وجود دارد و حالا مرام می‌گذاریم و می‌گوییم خب حال خلق‌مان هم کرده است. و حال ما را به خیر و خدا را به سلامت(!!!) ما اینجا علفمان را بخوریم٫ خداوند هم بفرمایند دیگر مخلوقانشان را بیافرینند و کاری به کار این مخلوق نداشته باشند.

وقتی آن گونه اکسترمال می زنیم و پروردگار را اثبات می کنیم. دیگر چه می دانیم رابطه ی بین خالق و مخلوق چیست. چه می دانیم منشا وجودمان چیست. عین الربط بودن چیست. چه می دانیم ذات همگی‌مان صرفا تصویری بودن از آن‌چه او تصور کرده چیست. و چه می دانیم اگر یک لحظه تصورمان نکند هیچ هیچ هیچ هم نیستیم. اصلا هیچ‌ی هم برایمان معنا ندارد. اصلا نیستیم که بخواهد برایمان بودن معنا پیدا کند. تعریف نشده ایم...

گویا از همان ابتدا وجود نداشته‌ایم.


* از فجایع شیخ ما چه خبر؟ دستی برد بالا و گفت یک قدح... :پی+دی

  • 301 Moved Permanently

هی بالشت! هییی بالشت! هییییییی بالشت!

و تو را بالشتی هست که شب ها بر روی آن آرام می گیری

و تو چه دانی چیست بالشت

و تو چه دانی چیست پیوندی که بین توست و بالشت‌ات

و البته بالشت‌ات و تو

«وُ هوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ اللَّیلَ لِباساً وَ النَّوْمَ سُباتاً»

:شکر


*شب   :دی

  • 301 Moved Permanently

و آخرش با تمام حرف هایی که زدیم دور هم٫ بحث هایی که کردیم٫ روشن فکر بازی هایی که در آوردیم٫ بادهایی که بر غب‌غب(؟!) انداختیم از شدت فهم و شعور خودمان و علامه ی دهر بودنمان به عنوان یک عبد در این ماه ولی سخن با یک جمله باید کوتاه کرد.

و ما ادراک ما لیل القدر ...



:تمام.

  • 301 Moved Permanently
بعضی از چیزها بیشتر از اینکه دیدن خودشان آدم را شاد و خوشحال کند٫ تغییر مکانشان در خانه و اتاق آدم را سرمست می کند و حس ذوق مرگیت را در انسان به جوش/غلیان(؟!) می آورد. :دی

دم صاحبشون گرم. :)

  • 301 Moved Permanently
آن ها یک جور آرام می شوند٫ ما یک جور٫ عده ای دیگر یک جور...

عده ای با آهنگ شش و هشت٫ عده ای با دکتر روانپزشک٫ عده ای با قرص٫ عده ای با طبیعت٫ عده ای با دیوانه بازی٫ عده ای با اشک٫ عده ای با رقص٫ عده ای با رپ٫ متال و بلک و ...٫ عده ای هم کلا پرت از ماجرا٫‌ داغون٫ له‌له(!)٫ ساکت می نشینند کناری٫ توی خلوت خودشون٫ دور از هیاهوی دنیا٫ کاری به کار هیچکس هم ندارند٫ هر موقع حالشون گرفته می شه دوتا آیه می گذارند جلوی چشم‌شان٫ یکم در باب همان آیات فکر می کنند٫ دلشون قرص می شه٫ بعدش هم می روند پی کارشان. با انرژی مضاعف شروع به کار می کنند. هیچ خرج و زیانی هم واسه کسی ندارند.
تازه بعدش هم به اطرافیانشون کلی حال می دن با تفکراتشون و کلی از کاراشون! :پی

واقعا راضی‌ام از همشون٫ دست‌شون رو هم می بوسم. [البته جز تو! :دی]
  • 301 Moved Permanently

۱. بخور!

۲. تعداد قاشق هاتو بشمار!

۳. هر روز یک چهارم قاشق چایی خوری ازش کم کن!

۴. برو به مرحله (۱) تا وقتی که دیگه غذا نمی خوردی!‌ :پی+دی

(اصن حس هم نمی کنی بعد از یه ماه کلی غذا کمتر می خوری٬ بدون هیچ زحمت اضافی)


ّ[متد مدارا] -> نه افراط نه تفریط

منبع : شیخ ما! {اسمشون یادم نمیاد خب٫ گیر نده! :اس}

  • 301 Moved Permanently

وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیم (یوسف ۵۳)

: توکل

: عجز

: التماس

: عبد



پ.ن: و من نفس خود را تبرئه نمى‏کنم چرا که نفس قطعا به بدى امر مى‏کند مگر کسى را که خدا رحم کند زیرا پروردگار من آمرزنده مهربان است

-> بعد از تبرئه شدن حضرت یوسف و اعتراف دیگران و مخصوص شدنش در پیش ملک بر می‌گردند و می‌فرمایند من این کاره نبودم اگر خدا به من رحم نمی کردند.
:‌ زبان حقیر از وصف عظمت موجود عاجز می باشد. شرمنده [سوال نفرمایید!] ->‌ حتی شما دوست عزیز :پی
: دوست دارم دفترها سیاه مشق بگیرم فقط برای شرح این آیه به خودم...


*مشهد رفت و مشتی شد٫ مشهد رفت و مشتی شد٫ مشهد رفت و مشتی شد ...

مدتی گذشت

مشتی بود و مشهد رفت٫ مشتی بود و مشهد رفت٫ مشتی بود و مشهد رفت ...

مدتی دیگر گذشت

حج رفت و حاجی شد٫ حج رفت و حاجی شد٫ حج رفت و حاجی شد ...

از بین یکی از این حج ها یکی به دلش نشست٫ بعد از آن حس کرد حاجی شده٫ بعد از آن اینگونه شد:

حاجی بود و حج رفت٫ حاجی بود و حج رفت٫ حاجی بود و حج رفت ...

ولی سرانجام انسان نشد و سوی انسانیت نرفت... :|

// کاش جای یکی از مشتی ها یا حاجی های بالا انسان می شد٫ تا آخرش می ماند٫ می شد٫ می بود٫ انسانیت را.


توبه می‌کرد٫ توبه می‌کرد٫ توبه می‌کرد...

و البته در میان هر دو توبه ی پیاپی به جامی توبه اش را باز می کرد. انقدر توبه هایش سست و نرم شده بودند که دیگر شکستن هم نمی خواستند. گره توبه را باز می کرد. می گذاشت روی طاقچه تا برای فردا توبه جدیدی هدر نرود و اصراف نکند(!) صبح که  از خواب بلند می شد همان را می بست به گردنش٫ دستش٫ پایش٫ چشم اش٫ گوش‌ش ... هر کجا که می دانست امروز بیشتر درگیر گناه خواهد بود و شب دوباره به قدحی می شکست‌ش... ببخشید٫ بازش می‌کرد٫ می‌گذاشت روی طاق‌چه برای روز بعد.

- و این بود سیکل معیوب و خفونت انگیز زندگی بنده‌گی اش.


** رابطه بین ریش و قیچی و عابد و معبود و فاعل و مفعول و بالش و مبلوش(؟!) همه دست خودت بوده و هست. :)

  • 301 Moved Permanently

گفتند:‌ خدایا شرمنده‌ایم٫ آن قدر که تو بخشنده ای گناه نداریم٫ گناهانمان تا فلک بیشتر نیست. کم گناه کرده‌ایم. شرمنده‌ایم...

:سکوت

  • 301 Moved Permanently

باید درک کرد. خیلی از چیزها را باید در این لحظات درک کرد. یک لحظه هم کافی است برای درک کردن٫ برای علامه‌ی دهر شدن. فقط گوشه ی چشمی به ما کند هر یک جهان می شویم.

کافی است لحظه ی آن گونه که لایق‌ش است تصورش کنیم. مغز و دل با این عظمت را بیهوده که نیافریده. درست است از یک میلیاردمش نیز استفاده مفید نمی کنیم ولی فقط یک لحظه سعی کنیم تا جایی که نزدیک است بوی سوختن دل و مغزمان درآید (که همان یک میلیارد تقسیم بر دو خودمان می شود) فقط تصورش کنیم. به اندازه دل و مغز کوچک و ناچیز خودمان کوچکش کنیم و در وهم خود بگنجانیمش. بدون بعد. بدون زمان. بدون مکان.

جهان چه بیش از این دارد؟!

  • 301 Moved Permanently

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است

با دوستان مروت٫ با دشمنان مدارا٫ مدارا٫ مدارا


سلام.

و تویی که سال‌ها اندر کف معنی این بیت و شاعر و مشعور و مفهوم دشمن و صد البته مدارا با دشمن بودی. و حس‌‌ت این بوده که شاید پایه‌های فکری‌ حضرت استاد با آن‌چه که اکثریت خودمون(!) قبول داریم یکی نیست.

ولی دیشب درک کردم که نه٫ گویا خودم در بی راهه‌ای بیش نبودم و صد البته شکر به خاطر خروج.

(البته بین خودمان بماند٫ قبل‌اش هم ایمان داشتم که اشکال از خودم هست ولی کو حس پی‌گیری :پی) 


اگر قسمت دوم مصرع دوم شعر ایشان را فقط سعی کنیم همان‌طور که ایشان جهان هستی را تفسیر کرده‌اند٫ تفسیر کنیم به حقایق روشن و بزرگ و انسان‌سازی می‌رسیم:

تنها مشکل معنی دشمن است.

در یک کلام.

دشمن‌ترین دشمن شما کیست؟

همان نفسی که در درون شماست.

والسلام.

  • 301 Moved Permanently

نوشتن

و ننوشتن

و تو چه دانی چیست نه گفتن به ننوشتن...


نظرت چیه یکم عوض شه؟ یکم ساختار یافته تر شه؟ طوری بشه که بعدا بشه چاپ ش کرد مثلا؟ :عینک آفتابی + توهم + توطئه و صد البته دو نقطه پی


* بلاخره زندگی خرج داره :))) + =)) + سوت

  • 301 Moved Permanently
توحید چیست؟ خیلی وقته دنبال اون معنی از توحید ام که هیچ ناخالصی و شیشه خورده ای توش نباشه. همش خلوص و خلوص و خلوص باشه.
ممم...
حس می کنم یافتم٫ یا حداقل یک بیشینه ی نسبی برایش پیدا کردم. :شادم
(البته قبلا هم شنیده بودمش بارها ولی لمس اش نکرده بودم)
به نظرم جامعیتش می تونه به زبان عامیانه این باشه:
حتی اپسیلون ذره ای وجود نداره که مخلوق و مفطور(؟!) و معلول خدا نباشه. یعنی اگه لحظه ای تصور کنم که ممکنه سرسوزنی [ماده یا معنویت] وجود داشته باشه که پروردگار تسلط تام بر روی آن نداشته باشند هنوز به وحدانیت اش ایمان قلبی نیاورده ام.
:تمام


دونقطه لبخند.
  • 301 Moved Permanently

به حرم نرفته از حرم بر می گردی. پنجشنبه است ولی یه دو ساعتی ازش گذشته. یعنی الان توی فردای پنجشنبه ایم. یعنی الان دو ساعت از دیروز گذشته٫ یعنی الان فرداست!

معده ات گشنه است. چشات درد می کنه٫ سیاهی می رن. بدنت خوابش میاد. مغزت گز گز می کنه. یه قسمتایی دیگه ای هم نیازهای خاص خودشونو دارند بلاخره. آهان گردنت یادت رفت. گردنت هم از دیروز به خاطر این همه سرکلاس و لپ تاپ و موبایل نشستن درد گرفته٫ نشستی توی لابی٫ بندگان خدایی منتظرند که تو فردا صبح کد پروژه شون رو بهشون تحویل بدی ولی این باگ لعنتی چهار ساعتی هست که اعصابت رو بدجور خورد کرده و تویی که مسئول به نتیجه ای و نه تلاش! نیم ساعت دیگه سحری هتل آماده می شه. بچه ها هم کم کم از حرم برخواهند گشت. یه پکیج میوه توی یخچال اتاق چشم انتظاره. ولی اتاق طبقه سوم بلوک روبه رویه٫ لپ تاپ هم به شارژ. نمی شه کاریش کرد. پس مجبوری معده رو گشنه نگه داری. آبجکته علی آقا فردا ازم کد می خواد می خوام شرمنده ش نشم. خودت کمک ش کن خیلی حرص نخوره از دستم. گناه داره بنده خدا. :صورت مسئله ای که حذف شد. :دی+پی

کاش می شد همین جا لم بدم بخوابم یه نیم ساعت. بچه هم که همینطوری رفت گرفت خوابید. عادت کردم تقریبا. زندگی همین جوریاست. آقا این روحانیه (نه اون روحانی از نوع حسن ش) چه اهل حال بود. ندیده بودم تا این حدش رو از نزدیک. برگشتم به مسئول اینجا می گم اگه همین جور پیش برن حج آقاها سال دیگه ظرفیت رو باید دوبل کنید. ما تنهایی نمی یام٫ حالا خودتون می دونید.

لبخندی می زنه.

یکی از دور اومد در لحظه. چشام سیاهی رفت. صورت ش رو ندیدم کاملا. نگران خودم شدم در لحظه. پام هم سر می شه گاهی٫ دارم مرض قند می گیرم. کچل هم که بودیم. حرف هم که درست حسابی نمی زدیم از بچگی٫ مغزمون هم که کلا تعطیل بود.

دیگه واقعا دارم به کمال و غایت خودم نزدیک می شم. امیدوارم. پخته نشده سوختیم رفت پی کارش!‌ :راضی از امید به زندگی

باید یه فکر دیگه ای کرد. مستقل از INF تا هندونه ای که با یه دست برداشته. باید یکم برنامه رو عوض کنه. باید برنامه رو یکم ببره سمت برف بازی٫ یکم خوب خوش بگذرونه٫ یکم خوش خوب بگذرونه.

خب دیگه بستونه! واقعا از این همه چرت خوندن حوصلتون سر نرفت٫ انگشت های من که یکم سرشون رفت.

  • 301 Moved Permanently

گشنمه! :اس+پی

  • 301 Moved Permanently

و تو را ذاتی هست که تو را می گوید که تو را ذاتی نیست.

و همین ذات است که به خودش می گوید که خودش هم هیچ نیست.

پس همین ذات هم نیست.

و تو را هیچ کسی هیچ نگوید هیچ گاه.

پس تو را ذاتی نیست که تو را هی گوید که تو را ذاتی نیست...

پس تو را ذاتی هست.


پ.ن: تفریق نقیضین :دی


  • 301 Moved Permanently

من می توانم بنویسم ولی نمی نویسم پس من می توانم وجود داشته باشم ولی وجود ندارم! :پی+دی+هه

  • 301 Moved Permanently

وقتی بزرگترین دلیلی که نمی توانی خودت را متقاعد کنی که رای دهی این باشد که آن مهر «لعنتی؟!» در شناسنامه ات می خورد و متنفری از آن که وقتی چند سال دیگر برگشتی و دلت خواست در وطن ات کار تاثیر گذار داشته باشی تو را به خاطر همین بر دیگری که شاید ده برابر تو توانایی داشته باشد ترجیح دهند٬ وقتی کارت گیر کرد کارت را راه بیندازند ولی کار آن دیگری را نه٫ وقتی خواستی وام بگیری سریع جوابگو باشند ولی برای آن دیگری نع(!) ... و در صف نان هم هوایت را بیشتر از آن دیگری داشته باشند.

یاد این می افتی و سپس سعی می کنی خودت را آرام کنی و سعی می کنی این در خاطرت بماند که اگر در آینده [دور/نزدیک] کاره ای شدی یا از نزدیکان کاره شدگان شدی این سنت نمی دانی از کجا آورده را بهبود بخشی (چیزی را حذف که نمی شود کرد :دی+پی) تا معدود(!؟) کسانی که خودشان نیستند و می آیند به صورت کاتوره ای رای می دهند خودشان شوند و با عقل و فهم خویش تحقیق و تدبر کنند و سپس تک رای خود را به آن که واقعا اصلح می دانند هدیه کنند. و صد البته احساس مفید بودن و تاثیرگذار بودن کنند...

اینجوری بهتر نیست؟!

تمام.

:کلا حرف سیاسی نه بلدم٫ نه می تونم بزنم٫ ۱۰ بار هم از زوایای مختلف خوندم تا مطمئن شم ناخواسته به هیچ کس بر نخوره٫ کلی انرژی برد ازم٫ :پی دی

البته اگه بشه اسم این رو گذاشت حرف ۲۰ آ ۳۰ . به نظر خودم که اجتماعیه خیلی خیلی بیشتر.


  • 301 Moved Permanently
سیر نمی‌شوم ز تو ای مه جان فزای من
جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم
چونکه تو سایه افکنی بر سرم ای همای من
چونکه کند شکرفشان عشق برای سرخوشان
نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من
عود دمد ز دود من کور شود حسود من
زفت شود وجود من تنگ شود قبای من
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان
ذره به ذره رقص در نعره زنان که‌های من
آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور
گفتم غم نمی‌خورم ای غم تو دوای من
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو
لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من
گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد
گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من
گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش
خنده زنان سری نهد در قدم قضای من
گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم
تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من
گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل
چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من
گفتم روزکی دو سه مانده‌ام در آب و گل
بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من
گفت در آب و گل نه‌ای سایه توست این طرف
برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من
زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم
باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من

*  چهار و سی دقیقه / صبح / تهران / بام / حرکت به سوی خانه
  • 301 Moved Permanently
ساعت هفت بعد از ظهر می دوی به سوی دستشویی تا وضو بگیری٫ بعد از اینکه نیت کردی و به صورتت آب زدی چند لحظه در آیینه به چشم هایت نگاه می کنی و طبق معمول بعضی اصول را پیش خودت مرور می کنی. ناگهان فکرت منحرف می شود٫ تمرکزت را جمع می کنی که جلوی افکار مزاحم را بگیری٫ تمام زورت را می زنی ولی گویا این فکر خیلی سمج است٫ به این راحتی ها تسلیم نمی شود. با خودت کنار می آیی که برای چند ثانیه به حرف این فکرچه ی مزاحم گوش کنی. نکته ای را به تو یادآوری می کند.
ناگهان یادت می آید که همین دو ساعت پیش که از دانشگاه به خانه آمدی٫ بعد از خوردن مختصر لقمه ای شکلات تلخ با نان بربری(!) وضویی گرفتی و نمازی خواندی و مشغول درس هایت شدی. بعد کمی بیشتر در خاطرات روزانه ات غوطه ور می شوی.
یادت می آید که امروز یکی از دوستان قدیمی را که چندی بود ندیده بودی در کنارت بعد از نماز در مسجد دانشگاه ملاقات کرده ای. در لحظه حواست بر می گردد به چشم هایت که دارند خودشان را در آیینه نگاه می کنند. زرشک! این تنها جمله ای است که ذهن ات در توصیف لحظه ای از خودش و مجموعه ی تحت امرش(!) بر زبانت جاری می سازد.
وقتی آن قدر دل و فکرت مشغول می شود که اگر هر سجده را هزار بار هم بروی باز آن حس رضایت عابد بودنش را نداری و آن قدر فاصله می گیری که حتی در خودت هم هیچ تاثیری‌٫ آن هم تازه بعد از چند بار تکرار یک عمل٫ حس نمی کنی این یعنی اینکه کمربند ها را محکم بسته٬ صندلی را در حالت ایستاده قرار داده و به آن تکیه دهید٬ حواس پیما(!) در حال [فرود/سقوط] می باشد...
این حدیث کوتاه باید کرد.
:لبخند ملیح مثلا! (صرفا جهت بی دونقطه نماندن پست و البته منحرف کردنش!)

** شکر که ترس از آبجکت هایی را در وجودم قرار دادی تا به آبجکتی دیگر که تو باشی [ایمان/اسلام] آورم... :ریااااااا...
ششش
  • 301 Moved Permanently

عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست، بلکه (حقیقت) عبادت، زیاد در کار خدا اندیشیدن است.

[تحف العقول، ص448]


*نتیجه ی حدود یک ماه دست به قلم نبردن چیزی نبود که انتظارش را می کشید. مغزی پر از نانوشته ها که کم کم به سبب فراموشی خالی می شد٫ فکرهای کمتر ولی دردهای بیشتر. و دردهایی که در هیچ حالتی کم نمی شوند.

**حج رفت٫ حاجی شد و چیزی جز سری تراشیده٫ چند قطره اشک آن هم صرفا جهت ریا٫ صورتی آفتاب سوخته و پایی تاول زده و چند دور طواف به دور خانه ای که در رویاهایش هم فکرش را نمی کرد که روزی لمس اش کند نصیب اش نشد. فقط یاد گرفت که مسلمان بودن آن قدر هم که فکر می کرد سخت نیست. فقط کافی بود یکی از هزاران اعمالش را آن گونه که دلچسب او باشد انجام دهد و دیگر برایش کافی است٫ به قول معروف بعد از آن دیگر بارش را بسته است.


* و مردم.

و اعتقاد های مردم.

و کیست که درک کند چقدر برایشان مقدس است اعتقادهای مردم.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۵۳
  • 301 Moved Permanently

سلام دوستان.

در ابتدا سال نو همگی مبارک. :)

چند وقته می خوام یه کار باحال کنم ولی فکر کنم تنهایی نمی شه٫ چون سخته!‌ :دی

دوست دارم یه کتاب داستانی چیزی بنویسم که یه جورایی خاص باشه٫ یه داستان باشه ولی توش به صورت خاصی چندتا داستان که هیچ ربطی به هم ندارند و حتی محیط فیزیکی شون با هم فرق داره به صورت کاملا منطقی به هم مربوط بشند و با هم به صورت مسخره ولی کاملا طبیعی پیش برند.

فقط اینجا یه مشکلی هست٫ موضوعاتی که واسه داستان ها هستند خیلی جدا جدا نیستند. اگه می شه سی ثانیه وقت بگذارید و توی یه کامنت چیزی که در لحظه به عنوان یه موضوع می شه باشه رو بنویسید. مثلا فلانی که دوست داشت فلان کار رو کنه ولی فلان طور شد٫‌ یا فلانی که فلان قدرت ماورایی رو داشت و فلان کارها رو می تونست بکنه٫ یا فلان شخص که فلان عادت های غیر معمول رو داشت و فلانی ها که فلان سبک زندگی رو داشتند و اصلا فلان موجود که انسان نیست و از فلان سیاره یا فلان جای زیر زمین اومده بیرون و فلان ویژگی رو داره یا هر فلان چیز دیگری. :دی

دست گلتون هم درد نکنه٫ انشالله بتونم جبران کنیم (مثلا اگه چیز خوبی از کار در اومد با اجازه ی خودتون اسمتون رو بزنیم صفحه اولش٫ تو دانشگاه بستنی مهمون کنم٫ ببریم بیرون بچرخونم یا هر چیز دیگه ای.:سوت+پی+دی:)

  • ۸ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۲ ، ۱۴:۰۹
  • 301 Moved Permanently

سلام!


:سکوت

+بهت

  • 301 Moved Permanently

خب بلی محرم است و فکر درگیر است٫ باید درگیر محرم باشد ولی نیست٫ درگیر خودش است.

نمی دانم بد است یا خوب ولی خب همان که گلوکز سوزانده می شود فکر کنم خوب باشد٫ در واقع کافی است ولی لازم نیست.


*اتفاقات ۲۴ ساعت گذشته را مرور می کنم...

و پدر می گوید یادم است آن موقع مسجدی آن جا بود که ساعت سه و چهار عصر هم که می رفتی داخلش بیست سی نفر در حال نماز خواندن بودن با اینکه در کنارش چندین مشروب فروشی بوده و چندین ... ولی چند هفته پیش که گذرم رسید به آنجا فقط دو سه پیرمرد دیدم که نشسته اند و با هم خلوت کرده اند و حتی یک جوان هم نبود... و آهی کشید.


و دو تن از دختران اقوام را که چندین سال از خودم کوچک تر اند را برده بودم که هیئت ببینند٫ ایستاده اند در گوشه ای و در حال نظاره به سیل جمعیتی که با سر و وضع غیر قابل وصف در حال همراهی هیئت ها هستند (شاید هم هیئت ها در حال همراهی آن ها بودند) بعد حال و هوای معنوی پیدا می کنند و شروع می کنند به دعا کردن٬ اولی: خدایا مدال طلای المپیاد٬ دومی: خدایا کنکور٫ اولی: خدایا برای پسران و دختران ما حیا و پاکدامنی ... آخر یک بشر که حداقل سه چهار سال مانده به اینکه وارد دانشگاه بشود (که تازه آنجا خیلی از حقایق را می بیند) چرا باید دعایش حیا پیدا کردن یک عده آدم٬ آن هم مثلا بچه مسلمان باشد و البته عامه ی مردم (مثلا!؟) باشد؟ و تازه بعدش شروع کند برای سلامتی پدر و مادر و غیره دعا کند...

به کجا داریم می رویم اصلا؟!


و منی که قرار است در بدترین حالت ده هزار دلار ماهیانه ام را بگیرم و برنامه ام را بنویسم و به هیچ چیز دیگر فکر نکنم و آخر هفته ها هم بروم خوش بگذرانم و پول اضافی ام را حالا در یک راه خداپسندانه تر (آن هم مطلقا جهت ریاکاری) خرج کنم یا اینکه باز در بدترین حالت نهایتا ساعتی ۵ تا ۱۰ دلار بگیرم به اضافه ی بیمه و مزایا و همیشه بدهکار خود و دیگران باشم و همه چیز زندگی ام قرضی باشد ولی یک سری چیز دیگر داشته باشم که به هیچ راه دیگری به دست آوردنی نباشند.

و اینجا همان جاست که راه را نمی دانی چیست٬ چیزی برایت نمی درخشد که امید را در دلت زنده کند٬ فعلا ترجیح می دهی در جهت رودخانه شنا کنی تا ببینی بعد چه خواهد شد.

و حتی نمی دانی که توکل در جهت رودخانه است یا خلاف جهت...


** موجودی دارم که برای خودم است ولی دوست دارم مال او باشد٫ فقط امانتی باشد دستم٬ به درازای عمرم و مراقبش باشم همان گونه که او خواسته٫ و سعی کنم برسانم اش به همان عظمتی که در کتابش تک تک مان را وصف کرده. و خودم نیز در جلویش باشم و دست اش را بگیرم گاه و بی گاه...

البته خود آن موجود زیر بار نمی رود هنوز...

:سکوت+شکر+لبخند


  • 301 Moved Permanently

بعضی وقت ها می شود که می مانی بین هزاران راه و منتظر درخششی هستی که نظاره کنی در انتهای یکی از راه و بی راهه ها ولی هیچ نوری نیست٫ هیچ توفیقی برایت ندارد هیچ کدامشان٫ همگی مثل هم اند٫ هم رنگ اند٫ محیط بر طبق آن تعاریفی که از زندگی خوب برای خودت کرده ای کاملا همگن است و هیچ کششی ندارد هیچ سمت اش و هیچ محرکی نیست برای حرکت بیشتر و تکاپو. همه جا به یک اندازه روشن است٫ همه جا می درخشد٫ همه جا نور است. کاملا سفید...

آری کور شده ای. خیلی وقت است کور شده ای. نترس٬ همگی کور شده ایم. حرص هم نخور٫ استرس هم نگیر. درمانی وجود ندارد٫ باید سوخت و ساخت و سعی کرد قبول کرد این کوری را. نه اینکه دهان بگشایی و چون موجودی که به همه مشکلات و سختی های دوستان و جامعه و ملل و اقوام و دیگر کرات(!) و جن و انس(؟!) اشراف کامل دارد شروع کنی به نظریه پردازی و پیش داوری و نصیحت و پند و اندرز و جای دیگری تصمیم گرفتن و ...

تو کور شده ای و هیچ نمی بینی. پس خودت را جای دیگران تصور نکن٬ برای درد های دیگران راه حل یک خطی و برای مشکلات جهانی نظریه های دو سه خطی نده٫ سکوت کن. نه خود را بیشتر سبک کن٫ نه ما را بیشتر سنگین. طاقت هر کس اندازه ای دارد به خدا...

تو کور شده ای و چیزی جز نور نمی بینی و همین نور تو را سخت گمراه کرده٫ چون با نوری دیگر که بشارت اش(!) را به تو داده اند اشتباه اش گرفته ای. کوری لزوما سیاه ای مطلق نیست٫ می تواند سفید باشد چون خورشید٫ سبز باشد چون درخت و قرمز باشد چون خون ولی خب هر چه هست یکنواخت است و تکراری٫ پس هر گاه دیدی که دنیایی داری که همه ی موجوداتش شبیه هم هستند٫ با درد ها و خوشی های مشابه بدان که کور شده ای.

و باز می گویم٫

آری تو کور شده ای... :|

  • 301 Moved Permanently

× هر چه بیشتر بخوانی کمتر خوانده می شوی و هر چه کمتر بخوانی بیشتر خوانده می شوی.

پس بیش از آن که به آن مرحله برسی که فقط خوانده شوی کمی بخوان که خوانده شدنی هایت کمی خواندنی باشند.

:خودم هم نفهمیدم چی شد + دی + عینک ته استکانی برای مطالعه


*باید پارتی داشت، توی این شهر برای هر کار کوچک و بزرگی باید پارتی داشت و گرنه نمی شود، آدم را هم آدم حساب نمی کنند...

ولی خب چقدر بهتر است که خود آدمی پارتی خودش باشد.

:دست تو جیب خودت + دنبال یه لقمه نون حلال + پی


** به جای اینکه دیگران را جای خودت بگذاری، خودت را جای دیگران بگذار...

: زندگی زیبا می شود + دی + فیلسوف مغرور + امتحان


:نقطه سر خط

  • 301 Moved Permanently